چهارشنبه ۵ دی
حقّا که راست گفت! که دانَد نهانِ ما شعری از احمدرضا زارعی
از دفتر غزلیات نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۰ تير ۱۳۹۲ ۲۰:۰۳ شماره ثبت ۱۴۶۴۳
بازدید : ۶۳۹ | نظرات : ۶۳
|
آخرین اشعار ناب احمدرضا زارعی
|
"بی تو حتا بهار چشمانت، زیر چادر سیاه من خوابست" *
بی تو شب هایم آرزوی سپید، در طلوعِ جدیدِ مهتابست
مرزهای ما چه وسعت یافت، تا به آن سوی "ما" بودن
غرق شد درونِ غیرَتِ خشک، دیده هایی که خونِ در آبست
تابِ من تمام شد نامَت، در تو شد خلاصه تا شاید
دستِ گرمت نوازشی بر دل، دل که بی تو سخت بی تابست
آبروی دم های روزانه، بُرده بازدم های شبگاهَم
چشم پُف کرده، خواب آلود؛ صورتی که قالبِ قابست
با نگاهی که هیچ میبینم؛ هیچ در نگاهم تو میبینی؟!
فکر کن که تارِ من کوک است، اما در آرزوی مضرابست!
(تقدیم به قلم زیبای استاد "جابر ترمک"، در غزل "پیرزن های ایل می دانند ، کبک ها در بهار می رویند")
*مصرع مطلع از استاد ترمک
**********
گفتی که پُر از پیچ و خم است این زمانِ ما
گفتم که تو خواهی نَبُرد این امانِ ما
گفتی که خطرهاست سرازیرِ هر مسیر
گفتم که عسل هاست به کامِ دهانِ ما
گفتی که دلم حسرتِ یک روز دیگر است
جایی که وقتِ صبح لب است و اذان ما
گفتم که سهل باشد اگر آن طلب کنی
افتاده زیرِ پایِ تو هر لحظه جانِ ما
آن بود لحظه ای که شکر خنده زد ز دل
دل بود آب و در طلبِ این و آنِ ما
جاری شد از زلالِ نفس های عاشقش
باغی به ثمر شد دلِ در بوستانِ ما
گویند: "لحظه ای به هزاران گُل است و بو"
حقّا که راست گفت! که دانَد نهانِ ما
(بداهه، الهام گرفته از شعر زیبای "باید که دلسپرده باشی"، از بانو "آرامش ظهرابی")
**********
"به غمزه چشمکی از طاقِ ابرو" *
اشارت ها شد از آفاقِ ابرو
خم است و خامِ او شد هر چه دارم
که دیدم معنی از اعماقِ ابرو
که گویَد "نه"، ولی دل "آری آری"
چه گویَم از دَرِ اخلاقِ ابرو!
هوای عشقبازی گَرمِ گرم است
بمانم در دَمِ قشلاقِ ابرو
خط و خال و لب و گیس و سر و چشم
ندارد لحظه ای مصداقِ ابرو
همه غرق است گر محبوبِ ما زد
"به غمزه چشمکی از طاقِ ابرو"
(بداهه ای، تقدیم به قلم پر از شور و زیبایی جناب "عباسعلی استکی(چشمه)"، در شعر "دوبیتی ( بداهه هایی در منت کشی از دلبری مهربان)")
**********
خواهم که من را از وجودِ خویش بینایم کنی
روشن کنی آنجا که خاموشم، که پیدایم کنی
تفسیری از عمقِ نگاهِ دوست بر دستم دهی
گر باز هم حرفی زدم، حاشا و کلّایم کنی
من کیستم؟ من چیستم؟ من نیستم، در پوستین
بگشای رمزی بر سخن، حلِّ معمایم کنی
این شعر را گو از چه شد؟ در فکر و ذکرِ کیستم؟
گر هست، بین؛ گر نیست، گو؛ آیی تماشایم کنی
من سوختم از آتشی؛ بینی؟ بگو از هُرمِ او
بر هیزمم افزون کنی، بی دست و بی پایم کنی
چند است از خود، بی خودم؛ پند است این احوالِ من
حَوِّل به احوالم زنی؛ رسوای رسوایم کنی
(در پاسخ به لطف بانو "صدف عظیمی"، در طرح سوالی برای پاسخ، که محتاج به دانستنم)
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.