دوشنبه ۳ دی
با باران... شعری از
از دفتر - تا غروب - نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۲ ۲۲:۵۵ شماره ثبت ۱۳۸۴۶
بازدید : ۶۰۰ | نظرات : ۲۵
|
|
با وقار!
دلت را کدام " کلام "
[ رام ] می کند تا
ملکه ی ذهنِ نا آرامت، کنم؟...
آن نمامِ خوشنام؛ کیست، که مرا
در چشم هایت، خار!
و از بارِعامت، نا کام کرده است؟!
می دانی؛ سرم اگر بر دار شود،
اقرار، به " ذلت " نمی کنم!
***
نگاه کن، بهار زار می زند
که ای یار، بیا... دیباچه ی « زرد »
- تا - کنیم و " سارِ" دل، رها !
آری! بیا با باران...
« کبوترانه » بخوانیم!
***
پرچمِ شکوفه را بنگر که
شمع آسا، غنچه ی تو را ،
با تمنا، می شکفد!
***
...و من؛
و من، فربه ترین درد جهانم!
که می خواهد، از طراوت یاس بگوید؛
از شادی! از شبنم گلبرگ های بی رنگ!
ما؛ از درد، می گوییم؟
من، اما شاعر، نبوده ام!
***
پ.ن:
هر درختِ ایستاده ای
« سروّ ناز »
وَ هر - زوزه ای -
" فریاد " نیست.!.
*
*
*
<- پژواره - ><
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.