سر گذشت و به سرا حکمت گرگان بشدست
پیر فرزانه که عقلی به هم عقلان بشدست
حکمت این کرد که زین پس گرکش نام نهید
او دگر میش نباید که به خون جام دهید
بره ی پاک نهاد و دل معصومه ی شهر
گرگی از البسه ی میش چو معشوقه ی دهر
میشک این پس به سر گله برفت آدمیان
همه کرد گله به بزم روبه علف برزخیان
رمه را راس همه خود به سر قتل برهان
همه گرگان درنده که به گله همه را تن بدران
گله تار و همه پود و دگرش زنده نماند
سگ چوپان بشده بازی گرگان و دگر بنده نماند
به طرف باد و تقاص و گنه قتل همان آدمیان
که چنین کینه ی گرگان بشد آوار همان آدمیان
شیر گرگ خورده ی دهر و دگرش زاده ی میش
دد منشکاره ی کهف و دگرش باده ی نیش
سِّرِ اسرار اله و کرم و هیبت هو کن فیکون
وادی امن و دگر وحش و همه دایره گون
صحبت از مهر و دگر خشم و جگر پاره ی خون
شادی و هلهله ی گرگ ستمکرده ی دربار جنون
من کجا مهلکه دربار بدیدم که شده فارق دهر
تو که اکنون بشدی مادر و او قاتل دهر
سِّر که از نهرِ روان رو به همه درس جنون
تو کنون برگه بزن برکه نمه فرق جنون
ادامه دارد....
امیرعباس معینی ( بیت الاسرار )
جالب و زیباست
مثنوی نباید روان و ساده تر باشد ؟