بهشت مورچهای در باغچه من
همه خشنود ز دیبای جهانم
منِ در باغ
همه خاکم، همه آبم،
همه آتش، همه باد م
منِ در باغ همه نورم، همه سوزم، همه درگاهِ عبورم
همه اوجم، همه موجم، همه رومیناست وجودم
منم آن مورِ سیاهی که فُتادم ته تُنگی ز عسل
همه غرقم، شکر روح و شکر جان و شکر تن
نه از شکر خستهام، نه راه کس بستهام
شُکرِ شِکَر کین شکم هرچه خورد باز هست
شهد شکر نوش کنم تا که ز دنیا روم
دنیا چه ارزد اگر حبسِ شکر نیز کنند
این قفس پُر شکر بِه ز بیابانِ سبز
شُکر شِکَر کین شکم هرچه خورد باز هست
من را ببین که هستم در آسمانِ مستان
گرمی جان بخشیده آوازک بلبلان
در زیر چتر آبی در زیر باد و بارون
یک نورِ پاک و بی دود یک شاخه سبزِ زیتون
یک چشمه از آبِ ناب
یک آسمانِ نیلگون
نخلهایی سایه سارِ
تختهایی با عطر رُز
جویهایی زیر نخل ها
آبهایی از زُمُرّد
مرغکانی خوش نفس
اطراف من در باغ سبز
بلبلان و طوطیان
طاووسانِ هفت رنگ
نور آفتاب از پس نمهای ریز
هفت رنگِ رنگین کمان از بالا و زیر
گفت در مسیر سبز جاده، آن آموزگار
ای مورچه، خوش میروی بر زمین کردگار
لحظهای نیست تو را فوت از خستگی
دائماً شاخکهای تو، در پی همبستگی
باغچة کوچکم؛ باغ بزرگی است در چَشم تو
چترهای لوبیا را تا آسمان طی میکند این چَشم تو
ای مورچة کوچک من
زمستان در پیش و شب دراز و پُر ز غم
نور شمعی امید من تا سپیدهدم
اناری مِی خوش گوارای وجودت
آخرین روزهای پاییز و اولین برف
زیر آفتاب خوش گواراست سایه سارِ نخلِ کج
موج آبی خوشطنین است چون شعرهایی رج به رج
زیر مهتاب شب می چکد بارانِ ستاره
از کهکشان خوشه خوشه
میتراود چشمهای از نورِ روان
من که هستم جز مورچهای در این میان
یا چو پروانه دور شمعی دیوانهوار
اشرفی چیست،
جز این باغ سبز و آب سرد و این نسیم
قدر ندانیم گنجی را که مفت گشته ما را نصیب
تا نگذرد این زمستان و برفِ سرد و سپید
چشم را نیست مژدة سُرخی سیب
نرگس نیمخواب،گر خواب شد پاییزگان
گو که مهر میترا، نزدیک است نوروزگان
شش نمای عالم از بالا و زیر
چپ و راست وپیش و پس و پس و پیش
نغمههایِ آسمانی میطراود
رقص گلهای رنگ به رنگ گونِگون زیر خورشید
هستة هستیام اگر در نشئة مستیام قوت گرفت
گو چه باک از مستیام
کان هستیام با او پر گرفت
هفت پوست آسمان را خنجرِ دَردم شکافت
درد دوری و فراق از بیهمتای پاک
گر که من سگی ولگرد باشم یا گربهای در خانة مهرِ ازل
یا چو یک ماهی فرو افتاده در اقیانوسِ ابد
یا چو موری دانهای بر دهان بگرفتهام، با ثمر یا بیثمر
یا چو هرزه سبزهای روییدهام در جویی از لجن
یا چو ذرّه نوریام در نیزه زار خورشید زرد
یا چو آتش شعلهور در چوبهای سرد و سبز
گر که جرمم یا انرژی یا هر دویِ آن به نسبتی
یا که خاکم یا که آبم یا که آتش یا نسیم
گر که بیدارم یا که خوابم یا که هوشیارم یا که مست
گر که انسانم یا که حیوانم یا گیاهم یا که سنگ
گر بدانم یا ندانم یا بدانم که ندانم
من همینم... من همینم...
خاکیام در پی باد و صنم...