دریا نگاهت می کنم ساحل همینجاست
مغرور می بینم ترا مشکل همینجاست
دنیا برای من شبیه آرزو بود
یک آرزوی خفته در این سمت و سو بود
این خانه جای زندگیِ مختصر نیست
یک تکیه گاه مطمئن بی دردسرنیست
باید برای زندگی بار سفر بست
از روی امواجِ خروشانِ خطر جَست
قایق به قایق می روم شاید ببینی
من را به چشم مشتری باید ببینی
گل پونه های وحشی ام را باد می برد
زیبایی خرداد را مرداد می برد
می ترسم اینجا بی تو نا ایمن بمیرم
یک لحظه با آرایش دشمن بمیرم
باید بیایی از خدا پیمان بگیری
هنگام رفتن بر سرم قرآن بگیری
راضی نشو باور کنم یک لحظه حتی
از دشمن بدخواه من فرمان بگیری
رویای بارانی شدن کم کم اثر کرد
تا قطره قطره اندک اندک جان بگیری
با گام های خسته ات نزدیک تر کن
این جاده را شاید در آن اسکان بگیری
باید بیایی خانه را از نو بسازی
این شاخه ی پژمرده را گلدان بگیری
چشمان یوحنای شعرم خواب می دید
خوابی برای دختر مهتاب می دید
در خواب دیدم یکنفر بی تاب می گفت
شعری برای مردن سهراب می گفت
#محمد_منصوری
درود برشما جناب منصوری عزیز
بسیارزیبا ودلنشین بود
آفرین