آه از این ناله هجران که ازل کامم ریخت
از چه با باد حوادث بپراکند مرا
از چه در دامم ریخت
......................................
دوستان ! شعله شمعم نتوان دید سحر
سایه ای بود که از تابش خود میزائید
ریخت در دامن شب نورش را
تار شب زود در آغوشش ریخت
و چنان تنگ در آن مأوا یافت
تام با آن آمیخت
آنقدر ریخت به پهنای نفس رنگش را
که شب آنجا خوابید
عاقبت شمع به پایان آمد
و همه خود را سوخت
شب ولی باز همان ظلمت بود
به کمالی نرسید
و سحر ، نزدیک است
آه ازین ناله پر جان که فلک در من ریخت
سرخ و رؤیایی بود
و کس آنرا نشنید
عاقبت خفت خموش
و به جایی نرسید
خانه را خالی کن
دل ! درون تن من آوا کن
باغ اینجا سمی ست
و شبش آلوده
جا برای ما نیست
و سخن ، فرسوده
گوشها بیمارند
قلبها تب دارند
گرد میچرخم و از اوج فرو میریزم
روی گلبرگ گلی میشینم
شبنمی را که به چشمش جاریست
با سر انگشت نفس می چینم
سایه اش کوتاه است
آری اما زیبا ست
و رخش ، گلگون است
شاید از شرم نگار
شاید از سایه من
شاید از باد خزان
داغ بسیار مگر بر دل داشت
و از او میپرسم
.......
باز میچرخم و میگردم و بالا میرم
تا ستون ملکوت
تا تن ابر سپید
تا سرا پرده ماه
جای آن گل خالی ست
سایه اینجا باقی ست
......................................
( در ارتباط با برتری عالم معنا و نه مرگ )