به صحرایی زدم در شام تاری
که رهزن میرود دنبال باری
سواری آمد و نزدیک تر شد
مرا دیدش بکلی جانبسر شد
چه داری از کجایی حرف من شد
ندارم ، بی نوایم ، صرف من شد
کشیدم تیغ را برقش به او خورد
حساب و جمع و تفریقش به او خورد
لباس را برون کرد و بمن داد
به صحرایم دگر رنگ دمن داد
چنین گفتا برو آن شهر بالا
بگو فریاد کن شیخم شما را
تو را بر جان و برسر میگذارند
برایت ترمه و زر می گذارند
عقیقش را گرفتم روی تسبیح
شمردم دانه ها را جای تشریح
رسیدم در سحر آن شهر موعود
به مسجد رفتم و بر منبرش زود
همه برخاستند در صف نشستند
برایم دست و سر را میشکستند
صدایم را طنین انداز کردم
شبیه جبرییل آغاز کردم
نخندید و ننوشید و نپویید
خدا را غیر من جایی نجویید
به فقر عادت کنید و تیره روزی
ضیافت مار دارد مار موزی
منی که بین مردم بهترینم
به زیلویی نشسته بر زمینم
شریکم با شما هرچی که دارید
هدایت میکنم هادی ندارید
دو سالی رفت و برگشتم بنامم
که شیخ اولی آمد بجایم
گناه دزد و رهزن از نداریست
نیاز توبه کردن بی نیازیست
اجتماعی بسیار زیبا و پر معنی است
دستمریزاد
موفق باشید