عمری از بیکسی ام سخت به خود پیچیدم
آرزوهای دلم را به خیالم دیدم
گاهی از زندگی ام ،عشق طلب می کردم
گاه از باغ و چمن غنچه و گل می چیدم
مدتی هم به رسیدن دل زارم خوش بود
باز از درد به خود یکسره می خندیدم
هر زمان لب بگشودم که بگویم دردم
از گزندی که خورَد باز به دلِ ترسیدم
دل چو مردابِ به هم ریخته در دامانم
بر تنش غنچه ی نیلوفری ام پوشیدم
مثل یک مرغ اسیری به قفس پر بسته
دانه ی حسرت و آه از نفسم برچیدم
آنقدَر زخم به تن خورد در این وانفسا
دیگر از هر چه رفیق و آشنا، کوچیدم
سر به زانوی خودم خیره به در میماندم
هر شب از ، برزخ بی هم نفسی لرزیدم
پای این جانِ به لب مانده شکستم هر دم
زیر هر لایه از این درد ، فقط پوسیدم
بس که فریاد زدم هر شب و روز از گریه
مرگ خود را به دو چشمان ترم هم دیدم
هم شدم کافر و دشمن به خودم از حالم
هم از احوال خرابم به خدا تابیدم
من فقط یک نفس تازه برایم بس بود
"پونه" را کشتم و در مرگ خودم نالیدم
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─