وادیِ عشق تو را بی باده پیمودم چه سود
عشق تو اندازه ی قلب منِ عاشق نبود
تیره روزی های من لایه به لایه درد شد
صورتم از گریه های سوزناکم شد کبود
مثل شمعی تا سحر گِرد تو بی پروا شدم
بی ثمر در پای این دلدادگی رسوا شدم
آنقدر با خشم خود زخمم زدی ای سنگدل
آخر از دست تو و این ساده دل تنها شدم
آسیاب عشق را ، از گردشش انداختی
تا به سرگرمی و ارزشهای خود پرداختی
بی گلایه با سکوتم در تو ممتد سوختم
لحظه ای آیا تو با عشق پَریشت ساختی؟
سوختن هایم تو دیدی بی تفاوت تر شدی
هر چه گفتم بیشتر از پیش هم بدتر شدی
لذتی دارد برایت این شکستن ها مگر؟
راه خود را رفتی بی اندازه بی باور شدی
سینه ام انبار کوهی بغض بی صاحب شده
چشمم از گریه شده کور و عصا واجب شده
پایم از راهت بریدی، در به رویم بسته ای
معرفت را کشته ای و ،یاوری کاذب شدی
حیف از این قلب ترک خورده که دردش داده ای
عاشق بیچاره را سیمای زردش داده ای
کم نکردی از غمم ، آتش زدی بر جان من
روی خود از دل گرفتی آه سردش داده ای
در حد و اندازه ی این دل نبودی بی وفا
بی سبب سنگم زدی کردی مرا از خود جدا
"پونه" دیگر از نفس تنگی شده نزدیک مرگ
روزگارم را تو کردی سرد و ناشاد و سیاه
افسانه_احمدی_پونه
در وصف یار بی وفا