حاکم و رعیت
در رهی میرفت روزی پادشاه
تا گذر کرد از دِهی در بینِ راه
کلبههایی خشتبرخشت و حقیر
مردمانی ژنده و زار و فقیر
کارشان میرفت بر تاراج خان
مردمی در حسرت یک لقمه نان
نان و جان با هم از ایشان میگرفت
روح چنگیز از مرامش در شگفت
چونکه سلطان وارد ویرانه شد
رعیتش از ترس کنج خانه شد
پیرمردی گوشهای آرام داشت
فارغ از دنیا دلی چون جام داشت
دل نگو آیینهای صاف و زلال
کی بگنجد وصف آن در این مقال
ترس در دلهای نورانی کجاست
بیدلان را ترس از سلطان چراست
تو ز یک واحد بترس و برگ ریز
فارغی از هر فرار و هر گریز
شه به پیش پیر اسبش را براند
با چنان فخری که بر جانش نشاند
مردعارف بر دو چشمش خیره شد
لرزشی بر جان حاکم چیره شد
گفت آرام او که ای پیر نزار
نیستند این مردمان پس اهل کار
در سرای ملک من این چیست مرد
با چنین رعیت بگو باید چه کرد
مرد عارف زد عصا بر سینهاش
با دلی پر او ز بغض و کینهاش
گفت این وادی ز تو ویران شده است
اینچنین سرگشته و بیجان شده است
شه بگفتش نیست این تقصیر میر
چونکه رعیت هست بی عار و حقیر
هر که او روزی بخواهد بی امان
میکند حق کیسهاش را پُر زِ نان
پیرمرد صاف دل گفت ای فلان
بار عیشت به دوش بردگان
داده حق روزی به این مردم عمو
مانده در انبار تو بی گفتگو
میکنی خون جماعت را تو نوش
معدهات باز است و بسته هر دو گوش
اعتبارِ حاکم از انصاف اوست
مانده از رعیت فقط یک مُشت پوست
گرچه پشتت گرم بر این گزمههاست
پشت و امید رعیت هم خداست
عاقبت این آتشی که افروختی
این گلوها که به تیغت دوختی
اژدهایی میشود با هفت سَر
دور شو زین شعلههای پُر شَرر
زین سخنها لرزه بر جانش فتاد
تاج احساسش به لرزه اوفتاد
زیر تاجش او سری با مغز داشت
اندکی وجدان و فکری نغز داشت
هر که او عاقل بود بر جان و سر
جان برد زین شامگاه پر خطر
زین سبب تاج از سرش بر سنگ کوفت
همچو ادهم سر ز تاج و زر بروفت
خواست تا پیرش بگیرد در بغل
لیک پیری او ندیدش در محل
مرد عارف دود شد رفت آنچنان
محو گشت و نیست شد کنج زمان
جست سلطان گوشهی مخروبهای
دور شد از چشم هر محبوبهای
فقط چند خط اول ...
خط شش اشتباه وزنی در( حَس ,رَ ، تِ)
وجود دارد .
و احتمالا یک لقمه نان هم ( یک )
,دوبار تایپ شده .
موفق باشید .