نوشتی که مرا میخواهی ای دوست
نگفتی که چرا میخواهی ای دوست
دلت دنبال عشقی پاک و زیباست
ویا در بند تاب چشم و ابروست؟
مرا در سینه قلبی چون بلور است
تمام هستی ام در این بلور است
اگر در دست تو سنگی جسور است
بدان راه من از راه تو دور است
نمیخواهم بسایم بر سر سنگ
کجا همراه دیدی شیشه و سنگ؟
اگر حالا بگویم حرف دل را...
به از آنکه ببازم بر سر جنگ
ندارم تاب افتادن زدستت
نه که جادو شوم با چشم مستت
اگر خواهی بمانی معتمد باش
بدان که شیشه ای دادم به دستت
همین حالا بگویم:سرسری نیست
دلم بازیچه دست کسی نیست
نگو کوتاه کن این یاوه ها را...
که در آیین ما عاشق کشی نیست
دلم نازک ولی مشکل پسند است
به بی مهران وفا کردن چه ننگ است
اگر خواهی بیایم در سرایت
بگو جنگ و جدل در خانه ننگ است
اگر دانی چه خواهد این دل زار...
من آن انگشترم بر دست دلدار
به دستت کن اگر خوش میدرخشد
تمام هستی ام تقدیم سرکار...
(3/10/78)
...............................................................................
اینهم یکی از سروده های اول جوانی.یادش به خیر.
گذاشتم گفتم شاید به درد جوانترها بخوره