از زبان خدا به بنده اش :
اگه من مقصدت هستم , اگه من آخر راهم
به سمت جاده ی کی پس , داری پرواز میگیری
منو از خاطرت برده , تب این آرزوهایی
تب تصمیم هایی که , داری تنهایی میگیری
چرا و از برای چی , داری بی وقفه میمیری
چرا عمر و زمانت رو , داری اینجوری میگیری
تو راهی که نباشم من , میدونی آخرش پوچه
ته بن بست میفهمی , چه قدر تاریکه این کوچه
محاله که بذارم تو , ازم یک لحظه هم دور شی
باید باشی کنار من , به حدی که تو مجبور شی
چه بیش از حد رنجیدم , روزایی که گذشت و رفت
به من نگاه میکردی , بدون خواهش و یک حرف
درخت سیب تو خالی , میشه آخر این قصه
بیا برگرد به آغوشم , به آغوشی که پر حسه
چرا چشماتو میبندی , چرا گوشای تو بسته است
چرا لبهات خاموشند , میدونم قلب تو خسته است
داری میری به راهی که میبینم نابود میشی
میسوزه قلب پاک تو , تهش آتیش و دود میشی
فقط یک بار با قلبت صدای حرفامو گوش کن
حصار سردت و بشکن ,چراغ غم رو خاموش کن
ته این راه بن بسته , ته راهی که تو میری
داری تصمیم هاتو با تب عشق کی میگیری
ته این کوچه بن بسته , بیا برگرد تا راهی هست
بیا باور کنم بنده ام , به من گاهی دلش رو بست