سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 3 دی 1403
    23 جمادى الثانية 1446
      Monday 23 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۳ دی

        یکی بود یکی نبود (قصّه)

        شعری از

        جاسم ثعلبی (حسّانی)

        از دفتر پرواز خاطره ها نوع شعر چهار پاره

        ارسال شده در تاریخ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲ ۲۳:۲۷ شماره ثبت ۱۲۷۰۹
          بازدید : ۸۷۷   |    نظرات : ۴۳

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه


        یکی بود یکی نبود (قصّه)
        یکی بود یکی نبود تو شهـــــرِ دور
        نوجوانی کلبه ای دارد ثمیـــــــن
        تو حیاطش یه درختی پیری داشت
        از کُنارش دانه می ریزد زمیـــــن
        نوجوان با مادرش تو قصه هست
        توی خانه بی پدر خوانده  شدنــد
        سالها غربت چشیدند از زمـــان
        به دیارِ بستگان رانده شدنـد
        القضاء مادر شده سنگِ بزرگ
        میخ کوبیده به دریا از سفر
        در مکانی جسته گرگانی زیاد
        بی مروّت چشم بسته از خطر
        پسرش می رفت کار و کاسبی
        مادرش عاشق شده دور از نظر
        وقتی فرزندش دو پا از خانه رفت
        دوست دارش می کشد بی دردسر
        زیرِ شاخه های سبزِ این درخت
        شاخِ سیب آویز کرده روزگــــار
        به چه خوشمزه و زیبا و لطیف
        باز می گویم از لطفِ زرنگــــار
        بچه همسایه چو دُر را دیده اند
        از در ودیوار بالا می رونــــــد
        حسِ خانه خالی و بی مردِ روز
        دانه دانه از کنارش می کشند
        ناگهان فکری به ذهنِ زن رسیـــد
        دستِ فرزندان را کوتاه کــــــند
        گفت فرزندم دلم خیلی خجـــول
        ترسم از گنجشک جفتک راه کند
        امرِ مادر شد مطاع از پســـــــــرش
        این درخت و شاخه هاش را چیده است
        روزی آمد وی سرِ کارش نرفـــــت
        عشق مادر در کنارش دیده اســـت
        گفت ای مادر خدا حافظ که من
        با تو دیگر جای ماندن را محال
        همسفر شد به دیارِ خیلی دور
        گشته آواره تو شهری با زوال
        جای خوابش مسجدی دیده پسند
        خادمِ خانه شده با روی بــــــــاز
        در جوارش سه تا عابد در وجود
        با سبیل و ریش جارو زن دراز
        ناگهان گنجِ حکومت دزد برد
        خادم خانه خدا در حلقه رفت
        چونکه در غربت تنی داده به زور
        نام وی در لوحه های طلقه رفت
        قاضی را در پاک کردن مسجدی
        مطلع کرده که ظاهر سازی بود
        این همان دزدان گنجِ پادشاه
        ریش بازی جارو بازی رازی بود
        گفت ای حاکم مرا مهلت بده
        سارقانِ گنج را خواهی شناخت
        این سه تا خادم به دزدی مهره اند
        در محکمه با رای حق زر را نباخت
        راز این کار از همان آموختم
        که درخت سبز را مکرش برید
        یا د داده این دلِ خسته چه زود
        باز کردم قفلِ تو با آن کلید
        جاسم ثعلبی (حسّانی)03/03/1392
         
        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2