یکی بود یکی نبود (قصّه)
یکی بود یکی نبود تو شهـــــرِ دور
نوجوانی کلبه ای دارد ثمیـــــــن
تو حیاطش یه درختی پیری داشت
از کُنارش دانه می ریزد زمیـــــن
نوجوان با مادرش تو قصه هست
توی خانه بی پدر خوانده شدنــد
سالها غربت چشیدند از زمـــان
به دیارِ بستگان رانده شدنـد
القضاء مادر شده سنگِ بزرگ
میخ کوبیده به دریا از سفر
در مکانی جسته گرگانی زیاد
بی مروّت چشم بسته از خطر
پسرش می رفت کار و کاسبی
مادرش عاشق شده دور از نظر
وقتی فرزندش دو پا از خانه رفت
دوست دارش می کشد بی دردسر
زیرِ شاخه های سبزِ این درخت
شاخِ سیب آویز کرده روزگــــار
به چه خوشمزه و زیبا و لطیف
باز می گویم از لطفِ زرنگــــار
بچه همسایه چو دُر را دیده اند
از در ودیوار بالا می رونــــــد
حسِ خانه خالی و بی مردِ روز
دانه دانه از کنارش می کشند
ناگهان فکری به ذهنِ زن رسیـــد
دستِ فرزندان را کوتاه کــــــند
گفت فرزندم دلم خیلی خجـــول
ترسم از گنجشک جفتک راه کند
امرِ مادر شد مطاع از پســـــــــرش
این درخت و شاخه هاش را چیده است
روزی آمد وی سرِ کارش نرفـــــت
عشق مادر در کنارش دیده اســـت
گفت ای مادر خدا حافظ که من
با تو دیگر جای ماندن را محال
همسفر شد به دیارِ خیلی دور
گشته آواره تو شهری با زوال
جای خوابش مسجدی دیده پسند
خادمِ خانه شده با روی بــــــــاز
در جوارش سه تا عابد در وجود
با سبیل و ریش جارو زن دراز
ناگهان گنجِ حکومت دزد برد
خادم خانه خدا در حلقه رفت
چونکه در غربت تنی داده به زور
نام وی در لوحه های طلقه رفت
قاضی را در پاک کردن مسجدی
مطلع کرده که ظاهر سازی بود
این همان دزدان گنجِ پادشاه
ریش بازی جارو بازی رازی بود
گفت ای حاکم مرا مهلت بده
سارقانِ گنج را خواهی شناخت
این سه تا خادم به دزدی مهره اند
در محکمه با رای حق زر را نباخت
راز این کار از همان آموختم
که درخت سبز را مکرش برید
یا د داده این دلِ خسته چه زود
باز کردم قفلِ تو با آن کلید
جاسم ثعلبی (حسّانی)03/03/1392