در بعضی بازی ها باید نخندم!
سرمزار هم که نباید خندید!
شنیده ام میگویند
آن لحظه اگر...
به سخت ترین آنِ زندگیت فکر کنی
خنده ات نمی گیرد...
درگذشت پدرم
اوج تلخی زندگی را به من چشاند...
اما به آن لحظه فکر نمی کنم!
لحظه ی تصادفم که دست و پایم شکست...
بسیار سخت بود
اما به آن فکر نمی کنم
هزاران لحظه ی شرمندگی پدرم را یادم هست
به آن هم فکر نمی کنم
بارها خفت مادرم از مرگ هم ناخوش تربود
اما آن هم خوب نمیتواند...
جلوی خنده ام را بگیرد!
هر بار یک لحظه جلوی چشمم می آیدُ
دیگر خنده نمی ماند!
آن روز که تقدیر، نامردانه من را تحقیر کرد!
چرا باید اتفاقی...
جلوی خانه عشق بی وفایم کارگری کنم؟
چرا باید او کنار شوهرش بخنددُ
من آرزوی مرگ کنم؟
چرا باید با لباس کهنهُ کثیف...
با کفش های پاره...
با او چشم در چشم شوم؟
از خجالت آب شدم
آن لحظه بارها آرزوی مرگ کردم...
(خانه اش را یاد گرفتم
تا آخر عمر از آنجا...
گذر نخواهم کرد!
من... شکستم!)
[برگرفته از سخنان دوستی بیست ساله!]
کارگری افتخار است