با حال و هوای من یکی نیست،از درد نگفتن و نشستن
انگار تمامِ سالهایم غم بوده که ریشه کرده در من
غم بوده که جای شادی از من،هی اشک گرفته جایِ لبخند
قنادیِ روزگارم انگار ،سم کرده درونِ کیسه ی قند
در آتشِ سالهای تقدیر با نقطه ی جوش خو گرفتم
در حسرت صد هزار رویا ، صد عکس از آرزو گرفتم
هر روز بروی شانه ی خود هی هق هقِ شاعرانه کردم
هر روز برای حفظِ ظاهر،شعرِ غمِ خود ترانه کردم
هی اشک شدم میانِ لبخند،هی بود و نبودِ من یکی شد
هی چشمِ پر از هراس و ترسم، محتاج نگاهِ دزدکی شد
شب پلک زدم میانِ تردید، روز از لبِ پلکِ شب پریدم
غمناک ترین ترانه ها را،از نی لبکِ لبم شنیدم
تصویر نگاهِ سالهایم ، شُد قابِ شکسته ی تباهی
هر عید میان سفره ی من ، بغض است بجایِ تنگِ ماهی
هر بار شکستم از درونم،بغضم لبِ این سکوت خندید
محکوم شدم به بی خیالی،انگار کسی مرا نفهمید
هربار تمامِ بغض هایم، لبخند به لب مرا شکستند
من ماندم و سالها صبوری، اصلا به دَرَک چرا شکستند؟
من ماندم و نوعروسِ قلبم ،در حجله ی سینه ای پر از درد
با مهرِ هزار ریسه ی خون شُد، عقدِ هزار بوسه ی سرد