قدمخیر مادرم، تاج سر من
پرنده باشم و بال و پر من
ز یمن مقدمش هستی گرفتم
هم از شیرش ره مستی گرفتم
کمال افتخار کو مادر من
صدف کونین به حق او گوهر من
چنان تا مهر او در دل نشسته است
هزاران بغض او بر پا شکسته است
نحیف و مهربان شیرش گوارا
هزاران شکر حق هر دم خدارا
ببوسم هر نفس پای گلش را
مبادا بشکنم باری دلش را
ببستم دل به گیسوی وجودش
خدای ظاهرم سر در سجودش
خدایا کان صدف چون پروری تو
میان هر صدف خود گوهری تو
کدامین قطره از ابر تو بودم
عنایت کردی و آن را سرودم
بیامرز مادری حیران او بود
پدر زوجش که هم طیران او بود
دعای خیرشان شد حائل من
چنین الهام تو شد نائل من
هم الهام تو باشد مینگارم
حروف را جای ذکرت میشمارم
تو را با ما سر الفت قدیم است
که آموخت مادرم خالق کریم است
نه آخر مادرم طفلی یتیم بود
محافظ رازقش لطف عظیم بود
نرفته مکتب و درسم بیاموخت
چنین لاغر چنان شمعی به پا سوخت
قدمخیر مادر و بابم حیات است
فراهم آبی و نانم بیات است
فریبرز لایق الهام حق بود
نه از فقرش که مادر مستحق بود
°تقاضای مادرم برای مرثیه ای در حق خاله ام:
چو هر بنده مادر خدای من است
به پایش سزاوار ثنای من است
به فرمان مادر که امرم نمود
سفارش به کار و به صبرم نمود
سر فرصت از او کتابت کنم
چو کوهش بیان صلابت کنم
شبی نامه ای نوشتم از او
از این اعتباری که داشتم از او
به محضر فرستاده خواندم برش
ز بالین ناز براورد سرش
جوابی فرستاده عاجز شدم
قلم برگرفته بارز شدم
چه بر خاله ات زبان بسته ای ؟
ز مدح و ثنایش قلم کاسته ای
ز فضل خدای قلم دفتری
به خواهر نوشتم خط دیگری
ذلیخا عروس همان خاله ام
محال بشنوی دمی ناله ام
خدای ماندگار و بشر رفتنی
مر اعمال نیک دهد برتری
مگر نه که خاله طلا ناب بود
گوارا چو شیر و زلال آب بود
چه غم بر وجود رحیل کسان
به رضوان نشینند به باغ جنان
مگر نه که مردن رهی است تا کمال
خدارا ببینیم به نور جمال
قرار است خدا را زیارت کنیم
قدیم آشنا است ارادت کنیم
بشر چون طفیلیم خدای ماندگار
به نقض عرایض نگه یادگار
روان روح و جان ملک تا بشر
سر و جان نثاریم مدام در سفر
به امید درک خداوندگار
همه در وصالیم ولی بیقرار
فریبرز سرود تو در شعر ناب
سزاوار که آن را بگیرند به قاب
در وصف مادر
"برو باد صبای سرد و دلگیر
سلامم را رسان بر مادر پیر"