ای خوشا آنانکه که بی روی و ریا بهر خدا کاری کنند
تا توانند در جهان بیچاره و در مانده را یاری کنند
.وبازهم سخنی از گذشت و فدا کاری.
در زمان قبل .مالک چندین مقازه در شهر اصفهان .هنگام ساخت
مقا زه هایش
پس از آماده نمودن غذا ی ظهر برای کارگران. خود نیز با آنها
غذا صرف کرد....
وسپس برای کار گرانش چنین تعریف کرد.
که من چند سال پیش در همین محل نزد دو . مهندس که صاحب کار
بودند .دم دست بنا کار گری می کردم.
... یک روز مردی وارد ساختمان شد ساعتش را به
دست گرفته بود.. و گفت من اهل تهران هستم برای انجام کاری
به اینچا آمدم.پول هایم را گم کردم یا اینکه دزیده اند. اکنون برای
برای برگشت پول ندارم .این ساعت بگیرید ۲۰ تومان به من
به من بدهید که بلیط اتوبوس تهیه کنم ...
صاحب کار مان به او
گفتند برو رد کارت ما ازاین پولها به کسی نمیدهیم..
اما....من که کار گر بودم ۲۰ تومان مزد دو روز م در جیب لباسم که
داخل بقچه بود در آوردم و به اودادم .هرچه اسرار کرد که ساعت را
و چه آن بردار .گفتم برو به امید خدا.............
او نگاهی عمیق به کرد و گفت ......
اگر رو زی گذارت افتاد تهران من در فلان خیابان رستوران دارم سری
به من بزن . اما..من سر تکان دادم و گفته اش به چیزی نگر فتم ......
اورفت....
آقایان مهندسین گفتند این چه کاری بود کردی .این جور آدم ها شیادند
من گفتم برای رضای خدا دادم هر کس میخواهد باشد بلاخره احتیاج داشت.
این گذشت تا چندسال بعد آقایان مهندسین صاحب کارم .برای انجام کاری
عازم تهران بودند.به من هم گفتند اگر توهم برای تفریح دوست داری دنبال
ما بیا بدنیست.
به اتفاق رفتیم تهران و سر ظهر بود وارد رستورانی شدیم . برای صرف غذا . تا . نشستیم .دیدم صاحب رستوران به من نگاه میکند ......
بطوریکه چشم از من برنمیدارد .تا بلاخره آمد نزد ما و به مهندسین
گفت اگر اجازه بدهید این آقا مهمان من باشد . آنها هم گفتند ایرادی
ندارد .مرا نزد میز خودش جاداد و غدارا باهم صرف کردیم. بعدا پرسید شما اهل کجا هستید گفتم اصفهان .گفت مرا میشناسی گفتم که نه......
اوگفت تو چندسال پیش دروازه شیراز اصفهان کار گری نمیکردی گفتم
که .بله درست است ..اوگفت
بیاد داری چند سال پیش مردی ساعت مچی در دست داشت گفت پول هایم را گم کردم
کرایه برگشت به تهران راندارم . صاحب کارت گفت برو ردکارت ....
ما ازاین پول ها بکسی نمیدهیم
اما....تو ۲۰ تومان داشتی به من دادی و هر چه اسرارکردم ساعت را نگرفتی گفتم چرا خودم هستم . او گفت من همان .مرد..هستم.. آنروز
تو مشگل مرا برطرف کردی اما اکنون وقت آن است که
کارت راجبران کنم ..گفتم من چشم داشتی به جبران ندارم
او گفت مید انم اما...من تا جبران نکنم دلم رضا نمیشه
سپس نزد آقا یان مهندسین
آمد و پرسید شما چندروز دیگر درتهران هستید
گفتند ۴ روز دیگر......
او گفت اگر اجازه بدهید این آقا نزد من بماند تاروزی که خواستید
برگردید...
. آنها گفتند ایرادی ندارد. صاحب رستوران من را به منزل خودش برد
واین چندروز بهترین پزیرایی نمود وروز آخر که میخواستیم برگردیم
یک برگ چک نوشت و بزور درجیب پیراهنم گذاشت.که من قبول نمیکردم و گفت به دردت
میخوره از او.تشکر وقدر دانی نمودم ...خداحافظی کردیم .....
وقتی وارد اصفهان شدیم. عیالم گفت لباسهایت را دربیار تا بشوریم
لباسم را عوض کردم . عیالم پرسید این کاغذ چیه در جیب پیراهنت
گفتم آهان. یادم نبود این برگ چک را صاحب رستوران داده به ما
حواسم نبود اما....
ما که سواد نداریم ببینیم چندیه تافردا بریم بانک به پرسیم.. صبح
فرد ارفتیم بانک دیدیم مبلغ آن چک ۲۰۰ هزار تومان پول آن زمان بود
خیلی پول بود ..تا اینکه با آن پول توانستم خانه ی بسیار خوبی
خریداری نمایم .وزمین این چند
مقا زه را هم خریدم وباقی را هم سرمایه دستم کردم .
از تنگدستی نجات یافتم.....الحمدالله
این ما جرای گذشت در راه خدا بود......
...الله و اکبر از کار خدا......
هر کجا که دانه ی بذر محبت کاشتی
درعوض صدها برابر عاقبت برداشتی
فتحی ..تختی ۳۰. ۹ .۱۴۰۲ شمسی
التماس و دعا به حق مریضان و
نجات گرفتاران در بند انشاالله
سلام و درود و احترام
داستانی زیبا و آموزنده ی اخلاق و معرفت بود .
همراه ابیاتی فهیم اندیش .
سلامت و دلشاد و سرافراز باشید