1384/10/18 ساعت دو ونیم نصف شب
اینجانب دانش آموز خوابگاهی
امیدعباسی هستم
کیلومتر ها از روستای کوچکمان دورم
و در روستای بلبان آباد درس میخوانم
امشب باصدای میثم محمدی از خواب بلندشدم
میثم جان دوست صمیمی ام...
در خواب حرف میزند
زیاد از این چیزها سر در نمی آورم
اما احساس میکنم روان رنجوری دارد
چیزی آزارش میدهد...
در خواب چیزهای عجیبی میگوید
گاهی داد میزند
گاهی فحش میدهد
اول سال برایم تعریف کرد که...
مادرش را ازدست داده
بی مادری سخت است
جلو رفتم
کمی نگاهش کردم
دیدم خودش را جمع کرده
آن گونه که در شکم مادرمان هستیم
بیچاره سالهاست...
امن ترین آغوش جهان را ندارد
پتویش را از تخت انداخته و لرز کرده بود
امشب هوا سرد است
پتو را رویش انداختم
دلم خیلی به حالش سوخت
گرمش که شد کم کم خودش را باز کرد
خوابم کامل پرید
دیگرخوابم نمی برد
شاید چون استرس امتحان فردارو دارم
فردا هجدهم دی ماه امتحان عربی داریم
امتحان نوبت اوله خیلی میترسم
نمیدونم کمی درس بخوانم...
یا بخوابم صبح زود بلند شم...
یک لحظه چشمم به پنجره افتاد
دیدم برف زیبایی آرام آرام می بارد
چقدر ذوق زده و خوشحال شدم...
هوا بس ملایم و آرام بود
دانه های بزرگ برف
آرام و متین
روی زمین می نشستند
باخودم گفتم...
الهی آنقدر برف ببارد...
که معلمان نتوانند بیایندُ
امتحان لغو شود
زیاد درس نخوانده ام...
اینجا در خوابگاه بچه ها نمی گذارند بخوانیم
کل خیابان زیبای جلوی خوابگا سفید شده بودُ
هر دانه ی برف
شوق و ذوقی بر دل من بود!
درختان... جاده... خانه ها...
همگی سفید پوش شده بودند
اتفاقی...
زن و مرد جوانی را دیدم...
که زیر چراغ تیربرق برف بازی می کنند
مرد دلش نمی آمد روی همسرش برف بریزد
معلوم بود زیادی دوستش دارد...
بعد از چند لحظه همسر...
شالش را گردن مرد انداخت
چه صحنه ی زیبا و باشکوهی بود...
برایشان آرزوی خوشبختی می کنم
این صحنه ی بی نهایت زیبای طبیعت گوارایشان باد
حتما برای رسیدن به هم تلاش کرده اند...
آنچه امشب من دیدم، عشق بود...
یکی مثل من عشق به مادر دارد
دیگری عشق به همسر...
چه عشق های زیبایی...
درسته کلاس دوازدهم هستم
اما خوب میدانم عشق چیست!
بعد از دیدن آن صحنه
دیدم کاغذ و قلمم روی زمین است
فورا برش داشتم
و این بخش زیبا از دنیا را برایتان نوشتم
گفتم اگر بخوابم...
فردا یادم میرود
اگر هم عربی بخوانم
نهایت فردا چند نمره بالاتر بگیرم
اما اگر یک نفر هم آنچه من دیدم را...
بتواند لحظه ای تصور کند
و یک درصد من حس خوب بگیرد
یک دنیا لذت میبرد...
دوست عزیزی که این خاطره را میخوانی
من به تو محبت دارم...
دنیا با وجود زشتی های بسیار
هنوز هم زیبایی های خودش را دارد
سعی کنیم زیبایی هارا ببینیم
خودمان هم زیبایی بیافرینیم
من شکی ندارم آن دختروپسر جوان بسیار پاک بودند
و خداوند عشق زیبایی به آنها عنایت کرده...
که تاابد میماند...
چقدر زیبا و باشکوه است
سال های سال کنار کسی زندگی کنی
که عاشقش باشی...
که خودت را فدایش کنی...
امیدوارم نوشته ی من همچون عشق به زندگیتان صفا دهد...
برای امتحان فردای من هم دعا کنید...
دوستتان دارم...
امید عباسی زمستان 84...
[ دهه شصتی نیستم...
اما می دانم آن روزها چه صفایی داشته...
رنگ و بویش را خوب میتوانم تصور کنم... ]