هرگاه از غربت
به شهر کوچکم برمیگردم
شب قبلش...
از اشتیاق زیاد، خوابم نمی برد!
دوستان می گویند...
انگار مستِ مستی!
درست مانند همان شب که بله را از تو گرفتم
بله ی زندگی ابدی بامن...
شهر کوچکم...
مادرم است...
دوستش دارم
چه شعر گرانی...
مفاهیم...
وطن... عشق... مادر!
مگر در این دنیا از این سه کلمه
باشکوه تر هم داریم؟
از عشق و مادر کلمه ها نوشته ام...
اکنون دوست دارم از وطنم بگویم
از شهر کوچکم
شاید باور نکنید...
امامن حتی تک تک درختانش را هم دوست دارم
تک تک چراغ هایش...
ذره به ذره ی خاکش
با آن ها دوست هستم...
آنان نیز همیشه به من محبت داشته اند...
آرامش شان را به من عطا کرده اند...!
اولین شبی که برمی گردم...
آخر شب
تنها
پیاده می گردمُ
به تک تک درختان سلام مي کنم
گاهی برگ هایشان را میبوسم
بخاطر ثمرشان از آن ها تشکر میکنم...
آیا لایق ستایش نیستند؟
چه بسیارند انسان هایی که هیچ میوه ای ندارند
یا برِ پلیدی می دهند
این شعر آنِ وطنم است
پس دوست ندارم از ملوثی ها بگویم...
من همان شب اول...
بعد از ماه ها غربت...
تمام کوچه ها و خیابان های وطنم را قدم به قدم می گردم
پاهایم سالهاست متبرک است...!
بعد از آن
به مزارستان میروم
کنار یک مزار می نشینم...
درود وسلامی به تک تک عزیزان میفرستم
و سپاسشان میگویم...
بابت تمدنی که برای ما ساخته اند
با آنها عهد می بندم
از فرهنگ غنی شان نکاهم
و بر افتخارات شان بیفزایم...
راستش را بگویم...
شهرم را با هیچ جایی در دنیا
عوض نمی کنم!
من هزاران فرسخ...
ریشه در خاکش دوانده ام
این نوشته ی گرانبها را در یک روز پاییزی
در شهر زیبایم
پس از چند روز بارش باران
زیر سایه یک درخت زالزالک
در هوای مه آلود دل انگیزی
تک وتنها
با تمام وجودم نوشتم....
امید است ذره ای از وجودتان را بگیرد...
در درونتان رخنه کند...
و به آن جایی از ذهنتان برود که قلاب دارد
تا شعر من را بگیرد...
و منِ وطن دوست را یادتان بماند...!
بسیار زیبا و دلنشین بود
زنده باد ایران
پاینده مردم مهربان و خوش قلبش
تا طعم غربت نچشی
لذت بی مهری هم وطن را درک نخواهی کرد