من آمده بودم ببینی شاعران چگونه عاشق میشوند
تو آمده بودی ببینی عاشقان چگونه میمیرند
دیدی
اما مگذار بعد از من
عشق بمیرد...
جهان، یک شاعرش کمتر چهتفاوت
من نگران مرگِ عشق
در پیِ کوچِ غزلم...
بعد از من
چهکسی بذر مهربانی خواهد کاشت
چهکسی اشتیاقِ خاک را آب خواهد داد
چهکسی شکوفههای شب را خواهد بویید
چهکسی خوابِ خیابان را هرس خواهد کرد
بعد از من
چهکسی واژهها را خواهد زیست
چهکسی چشمهایت را خواهد سرود
چهکسی ناز عشق را خواهد کشید
و چهکسی به تو خواهد گفت زیبا
بی عشق
شکوفهها می ریزند
خندهها میخشکند
و شاعران میمیرند
بی عشق
سبز، دیری نمیپاید
زخم التیام نمییابد
و امید تاب نمیآرد
بی عشق
شیراز از حافظه خواهد رفت
بیروت را جنگ خواهد کشت
و پاریس، آهنپارهای بیش نیست
من با غزلی از حافظ
و شاخهای گل رز
با عطرِ خیابانهای پاریس
آمده بودم به ضیافت چشمهایت
تا شکوهِ غزلهای من باشی
و حالا هر شب
در ضیافتِ خشکِ گل رز
و شبیخونِ خیالِ تو
غزلی را به آتش میکشم
بی عشق مرگ میزیَد
مگذار بعد از من
عشق بمیرد...
/ حمید مرادی / از کتاب این شکوه شعر من است /
زیباست
برقرار باشید