باز هم جاده و غم، انتظاري مبهم
خستهام، خستهترين. باورم كن آدم
خستهام از سيبي كه رسيد و چيدم
بعد آن فهميدم از تبار بيدم
تكّهاي گاز زدم، يا كه نه؟ يادم نيست
شد گلوگير دلم؟ من چرا يادم نيست!
جاده بازم پيچيد دور من همچون مار
چشم تو باز از نو ميشود حلقه ي دار
دل من لبريز از خالي يك فنجان
لبِ ريزت هرچند بهترين درمان
قفس و ساز و صدا، ميتراود از آن
آسمان، نور، خدا ميتراود از آن
نون قانون را من زير پا له كردم
شايد اينطور خواندي: كمكي نامَردَم!
آري اما... شايد... بهتر است برگرديم
تا شب و شعر و شراب، بهترينِ فرديم
يك پرانتز باز و چقدر نادانيم
دستكم از خودمان چقدر ميدانيم
تا شرابي باشد اين گمان شيرين است
دستكم كفر تو هم، بهترين آيين است
تا شرابي باشد، ولي ... امّا ... افسوس
كه حقيقت تلخ است، تلخ چون كودك لوس
بين ما تاريک است، يک چراغي بايد
راه ما باريک است، و شکستي شايد↓
بهترين مرهم ما، بعد اين خواهد شد
آسمان چون دريا، بعد اين خواهد شد
ما كه روديم و رها، به كه بايد فهماند؟
سهم ما مرگ صدا، به كه بايد فهماند؟
عشق هم همچون ما، بيصدا ميميرد
دل ما، در قفسي- به خدا- ميگيرد
به كه بايد ناليد نيلبك ساز نداشت
جز غم و غصّه ي خود، دست ِ كم راز نداشت
راز هم كهنه شده، يا كه از مُد مانده
به عقب برگرديم: يك دلي جا مانده