لقمان حکیم و قایق سوار(1)
روزگاری بود لقمان حکیـــــــم
در طبابت حکمتش کرده عظیم
با عبادت نام او مشهور شــد
از خدا بر بندگان مامور شد
حکمتش در طب شناسایی شده
نزدِ دل ها همه جا غوغا شـــده
از سیاهپوستان نیکو جان بــود
با نام او یک سوره در قرآن بود
شهرتش در دشت و کوها و کویر
در علوم مامور شد بی نظـــــــیر
کار و ورزی شد گذر کرد با سپاه
پای صحرا جسته انواعِ گــــــیاه
نزدِ رودی ایستاده با ســــرور
از بلمچی خواست فرمانِ عبور
گفت ای مردک مرا آن سو ببـــــر
من عجولم دور کن جان از خطر
پرسیده کی هستی که فرمان می دهی
چی شده بی درد، درمان می دهــــی
فرصتِ راهِ عبور تو هنــــــــــــوز
این زبان و حنجره بی خود نسوز
گفت لقمانم طبیبم پر صــدا
شفا بخشم، درد های بی دوا
گفت باشد ولی پس صبرت کجاست
دل که محتاجت نمی شد در جفاست
روز و ماه و سال عشقی کـــــرده ام
هر قسمتش یک بار مشقی کرده ام
به لقمان گفت من محتاجت نیستم به این دلیل:
روزی یک بار
ماهی یک بار
سالی یک بار
لقمان گفت : درست فرمودی حق با شماست شما به من نیاز ندارید .
به نظر شما منظور قایق سوار از این سه پرسش چیست ؟ جواب در قسمت بعدی شعر
جاسم ثعلبی (حسّانی) 28/02/1392