به عشق یک ملک افتاده رِشکی
پَرش وسواسِ بالش فکر مشکی
چنان در جان خود جا کرده بِکری
که شیطان شغل و گندم پخت رشکی
~~~~
رشکی : حسادت، طمع ،حرص ،نیرنگ
ز ساق پای دنیا دست یوغی
چه بذرش آب دادی شد بلوغی
مهندش شد، محققشد،حقوقی
قلمبانوکِ مچ مینداخت نبوغی
پ . ن
شیطان اول همان که شیطان
شیطان دوم شبیه انسان
شیطان سوم که جای ...خالی ست
گل و گیاه وقتی گوشتخوار میشوند مغز کمی نامعقول میاندیشد
راز بقا را بگذاریم کنار
مثِلا یک شیر به اندازهی شکمش شکار میکند
چند ده شیر از یک صید سیر میشوند
باقی لاشه تلاقی نور و باد
رها
برای همقطارانی
غیر سببی و نسبی از طایفهی درندهخویان
در پردهای دیگر ؛ همین شیر اگر شکارچیان را با سرپنجهی قدرت بازو
کنار
تا همهی طعمهها در امپراتوری او
دست و بازو ، صف و زندگی ، هدف و مرگ
شاید این همان جناح "سومی" ست که جایش خالی ست
نوبتی هم که باشد نوبت حیوان و گیاه ....
با همین آشی که هر روز ما میپزیم و منابع پختش ،
هیزم و نفت و گاز و هزاران مشتق از این باغ
باران که اسید باز بارید _______ حیوان و درخت ...به فکر نسل خود باد
جا دارد با چاشنی خاطرهای حرف را ببندم با فرجامی بیپایان !
به دعوت دوستی در یکی از استانهای شمالی به روستایی که در بالای کوه قرار گرفته رفتم ؛
در آنجا تاملم گل کرد ، درختانی بلوط
گر اغراق نباشد
بالای صدمتر ارتفاع
بدون کوچکترین خمیدگی همه به سمت بالا راست
گویا مسابقه و رقابتی در جریان
و نقطه پایان و جایزه اش گرفتن خورشید
من که در این میان البته متوجه نشدم آیا جنگ و جدلی لفظی ، عملی
صورت گرفته بینشان
یا
همواره قرائن و شواهد همه در رقابتی سالماست
اما این قسمت از تامل سخت و برایم گران آب خورد ؛
چرا اعضا و جوارح دنیا باید تماماً در رقابتی جانفرسا و تمام ناشدنی باشند
نه در رفاقت و گذشتی شیرین و بیاد ماندنی ؟
حکمتی هست سوا از آنچه
من و ما
تصور میکند
شروع و پایان همیشه هست، آغازشان یک چرا ؟
بسیار زیبا و پر معنی بود