#محمدرضا_فرجی ۱۴۰۲/۰۵/۱۰
شامگاهان چون به بالین بر نهم رخسار خویش
تا سحر سوزم ز آه گرم آتشبار خویش
آه آتشبار من گر سر کشد از آسمان
آبگون انجم فرو مانند از رفتار خویش
تا دل شب با دل خود باز گویم رازها
خود چو دریا نالم و خود بشنوم گفتار خویش
تا دل یاران نسوزد زین پیام آتشین
بعد از این با اشک شویم دفتر اشعار خویش
گر ببندم چشم از نقش بد و نیک جهان
ای دریغا من چه سازم با دل بیدار خویش؟
این دل بیدار من بی پرده میبیند کنون
آنچه را پوشند زیر پردهی پندار خویش
آزمونگاه است دنیا، تا که خواهد بُرد سود
زاهد از انکار خود، یا رِند از اقرار خویش
محرمان را رشتهای از دور پیوندد به حق
در حرم بیگانه مانَد شیخ با چلتار خویش
آن نگاه آشنا آتش به بنیادم فکند
مردم از اغیار مینالند و من از یار خویش
هرکه خواهد راحت خود را به رنج دیگران
پیش از آزار مردم خواسته آزار خویش
سُخره با مردم، به زهر مار بازی کردن است
ماراَفسا جان دهد آخر به نیش مار خویش
در جهان ما کنون آتش فتاده هر طرف
گر در اینجا گل شود، آنجا نماید کار خویش
آتش افتاده ولی در کلبهی بیچارگان
آنکه عمری سوخته در سردی ادبار خویش
آتشی از جنگ افروزند هر دم در جهان
این سیاست پیشگان شوم با افکار خویش
پیش ما از آشتی لافند اما در کمین
گرمتر سازند هر دم عرصهی پیکار خویش
ظالمان را گنج گوهر کی کند قانع که خوک
گر به گلشن جا کند جوید همان مردار خویش
اهل همت سر نمیآرند پیش کس فرود
کی شود عنقا فرود، از قلهی کُهسار خویش
تُنگ ظرف سفله را گر چرخ بنوازد مرنج
چون زوال مور آید پر کشد از غار خویش
این تکبر پیشگان با یک دو کرسی بلند
خویش را نزدیکتر سازند سوی دار خویش
این ریاستها نسازد، مرد کوچک را بزرگ
خر نگردد اسب اگر از زر کند افسار خویش
چون مگس بیجا نشیند سعی در مرگش کنند
گرچه آن بیچاره خود محو است در اقذار خویش
غرهی آز و هوس گر یک دو دم جولان کند
عاقبت چون خر فرو خَسپد به زیر بار خویش
چون ز پا افتاد کس دستش نگیرد از کرم
گرچه مالد پوز خود بر خاک از کردار خویش
شام شد، خورشید عمرم زرد گردید ای دریغ
کاروان در منزل و من بر نبسته بار خویش
در پی این کاروان جز نقش پا چیزی نماند
کس نگفت از رفتگان حرفی به ما ز اخبار خویش
در دل خاک است پنهان رازها اما دریغ
کو زبان تا باز گوید شمهای ز اسرار خویش
زان فقیر گُرسَنه گوید که شبها بر زمین
خفته با خوناب چشم و بنیهی بیمار خویش
زان ستمگر کو به روی بستر سنجاب و خز
غلت میزد تا سحر در غفلت سرشار خویش
کاش گوید خاک با ما ز آنچه دیده شمهای
قصهی آن هر دو را در حفرههای تار خویش
چون درخت میوهدار از بار غم پشتم خمید
کس نمیچیند که پیشش عَرضه دارم بار خویش
از درخت غم گریزانند گویا دیدنش
رنجه سازد چشم را با نیشهای خار خویش
این درخت غم مگر رفته ز یاد باغبان
کافکند آن را برون از عرصهی گلزار خویش؟
بوستان زندگی را شاخ گل آید به کار
تا دهد جان را صفا با جلوهی ازهار خویش
ای خوش آن لحظه که افتم سایهآسا بر زمین
در فروغ آفتاب روشن دیوار خویش
بوسهها بستانم از خاکی که پرورده مرا
در کنار مهر جان افزای مادروار خویش
بر لب خندان شیرینش نمایم شستشو
از دل چون آینه هر صبحدم زنگار خویش
خاک ره روبم به مژگان یا که ره شویم به اشک
تا کنم هموار و پاک این راه ناهموار خویش
من گدای کوی یارم ور نه میدانند خلق
دامنم پر دُر بوَد از چشم گوهربار خویش
زان عقاب سالخورده باز پرسم قصهها
تا سر آید شب به من از قصهی اعصار خویش
باز گوید تا چهها کرده بر آن مرز کهن
آسمان نیلگون با ثابت و سیار خویش
باز گوید زان وطنخواهان که همچون خاره سنگ
تن سپر کردند پیش دشمن خونخوار خویش
شد هزاران سر به سان گوی غلتان بر زمین
لیک نگذشتند چون شیر از سر یک خار خویش
خرد شد در پای کُهسار عظیم شامخش
سیل دشمن با طلسم شوم استعمار خویش
بر جمال آسمان بنگر که پیدا شد ز شرق
پادشاه اختران بر مسند انوار خویش
پادشاه اختران اینک ز خاور سر کشید
با عبای سیمگون با دامن زرکار خویش
روشنی پیغامها دارد ز دنیای امید
خیز و بر راهش بیفشان گوهر شهوار خویش
ای /ثنا/ ای طبع آشفته، به خاموشی گرای
صبح میخندد به رویت، بس کن از گفتار خویش...
#محمدرضا_فرجی ۱۴۰۲/۰۵/۱۰