محمدرضا فرجی ۱۴۰۲/۰۶/۱۸
دل می برد ز دستم زیبای گلعذاری،
سنگیندلی جفاجو، عاشق کُشی نگاری
بر مژده وصالش از نقد جان گذشتم،
خود میکشم خجالت زین نقد کم عیاری
گر پرده جمالش از رخ دمی برافتد،
خورشید برنیاید از روی شرمساری
از هر رهی که رفتم بر خانه وصالش،
دیدم ز کین کشیده از هر طرف حصاری
دل را عقیق لعلش همرنگ خود نموده،
خود دانم و خدایم دارم چه روزگاری
سیلاب اشک و آهم بنیاد صبر را کند،
باران چنین نبارد هنگام نوبهاری
عقلم به عشق او چون رخصت بداد گفتم،
روزی به سر درآیم، از فرط بی قراری
ای شمع شب، فروزان، بس کن مرا مسوزان،
باشد که رحمت آری دست از جفا بداری
گفتم مرا عطا کن از لعل خود دو بوسه،
گفتا ز دل رها کن این آرزو که داری
صد مهر دیده از من، ناداده نیم بوسه،
آنجا که قصه ی اوست، چشمانم اشکباری
گفتم به کوی عشقت شاهان کند گدایی،
گفتا مرا نه این است اسباب افتخاری
پا پس مکش ثنایی از کوی لاله رویان،
بلبل نمی کشد پا از طرْف لاله زاری...
محمدرضا فرجی
1402/06/18