ساعت 4/5 صبح مثلا رفتیم قدم بزنیم که « ساکنین تهران میدانند بعد از که چه جمله ای باید بنویسم»
بارانی باریدن گرفت که نگو و نپرس. ماهم زیر باران، خیس و نمکشیده ، ابیات زیر را سرودیم :
بارانی از جنس صفا باریده امشب.
بر باوفا و بی وفا باریده امشب.
بر آن دلی کو مانده در سودای یاری،
یا این شکسته قلب ما ، باریده امشب.
بارانی از اشک به خون آغشته لبریز،
از دیده های آشنا ، باریده امشب.
بارانی از طعم خوش عشق و محبت،
یا تلخی نیرنگ و افسون و جفا باریده امشب.
دیگر کاغذم داشت پاره میشد، خیس خیس خیس بود.
نمیدانم از باران بود
یا از اشک.
الف . ح . مقدم. سه شنبه 23 . 2 . 92 ساعت 5 بامداد
این مــــــــــــسستزاد کوچولو هم برای خالی نبودن قضیه
باور نتوان کرد
مستزاد
در سینه دلی بود, چنین بود و چنان کرد. اندوه به جان کرد.
خون گشت و مرا با غم عالم نگران کرد. افسوس که آن کرد.
روزی سخن از عقل همیراند که هشدار, پرهیز ز دلدار.
روزی دگر افسون شد و مر عقل خزان کرد. وان فتنه چنان کرد.
چون با من دیوانه نبودش سر رحمت, آن خسته ز ظلمت.
پس گو که چرا با من دلبسته چنان کرد. نیرنگ زمان کرد.
دل برد زمن از من دیوانه به یغما، آن مست تمنا،
آخر به من سوخته دل ظلم گران کرد، آن قاتل جان کرد.
ما را همه شب تا به سحر وعده همی داد، ای داد ز بیداد،
چون صبح برامد همه ترفند عیان کرد، صد حیله بیان کرد.
دیگر بخدا طاقت دوری به سرامد، آن رفته برامد،
باور مکن این قصه که این پیر، جوان کرد، باور نتوان کرد.
الف . ح . مقدم . 23 . 2 . 92