مجنون
چرا حالم نمی پرسی
سراغم را نمی گیری
که بعد از آن شب بارانی دیدار
که بعد از سال ها درد فراق یار
نمی دانم چرا سرشار از دردم
بهار اما چرا پژمرده و زردم
تصور کن گل آفتابگردانی به زیر نم نم باران
و یا در کوچ احساس پرستویی جدا افتاده از دسته غریب و خسته و حیران
نمی دانم چرا هر دم به دنبال دلیلی واهی و مبهم ملامت می کنی دل را
به دنبال کدامین اتهامی برگزیدی شیوه ی بی اعتنایی را
نمی دانم در این دنیا چگونه قلب عاشق را سزاوار غم و حسرت می دانند
و یا مجنون را دیوانه می خوانند
و من هر شب نگاهم خیره بر ماه و صدایت می کنم شاید که برگردی
و چون آمد صبا آهسته تر گویم چرا با من چنین کردی
تو می دانی نخواهم داد یک تار از کمند گیسوانت را
اگر دنیا به من بخشند اگر گیرند جانم را
و بی تابانه دنبال نشانی از توام با کوهی از امید
بلرزد بید
و من مجنون
و تو آسوده خاطر می روی مفتون
هوای دل بارانی
پر از آشوبم از یاد تو در شب های طوفانی
((آشوب))