وقتی که بچه بودم بابا چه مهربان بود
مادر ترانه میخواند خورشید هم جوان بود
وقتی که بچه بودم مهتاب قصه میگفت
صدها هزار قصه با من خلاصه میگفت
وقتی که بچه بودم ماهی در آسمان بود
گرگ گرسنه پیر گاهی خودش شبان بود
وقتی که بچه بودم گل با بهار رقصید
یک لشکر از ستاره با دیو ابر جنگید
وقتی که بچه بودم لبها پر از غزل بود
بردامن خیالم لاله بغل بغل بود
وقتی که بچه بودم غصه چقدر کم بود
خنده چقدر آسان گریه بدون غم بود
وقتی که بچه بودم غربت چقدر کم بود
مردم ، عمو و خاله، فرقت چقدر کم بود
وقتی که بچه بودم سیب از درخت چیدم
از شاخه سبکبار اشکی چکید،دیدم
وقتی که بچه بودم خواب خدا سبک بود
دستش به وقت تنبیه حتی مرا سبک بود
وقتی که بچه بودم پای دلم دوان بود
در جوی دوستی ها آب عطش روان بود
افسوس بچگی هم چون باد از برم رفت
حتی خیال آن هم یک روز از سرم رفت
اما عجب که دیشب خوابی دوباره دیدم
کودک شدم دوباره سیبی دوباره چیدم...
افشین اسکندری..
جانتان مانا وزبانتان گویا
قلمتان توانا
احسنت و درود بیکران بزرگوار