تق... تق
کیه؟!...
منم، در رو باز کن!...
گفتید کی؟!
منم، لِی لِی شش خانه کودکی...
منم،هوای گرگم به هوای خیالت...
بالا بلندی و قایم باشکت...
آلیسا... آلیسا...جینگیلی آلیسا...
عمو زنجیرها را بافتی؟
این دخترک اینجا نشسته است و زار زار گریه میکند...
به بالا بلندی های زندگی اش و گرگم به هواهای سرنوشت...
سُک... سُک...
پیدایت کردم دلم...
دیدمت آنجایی...
ته کوچه خاطراتم کِز کرده ای...
نکند دوباره بهانه خوردن یخمک را گرفته ای؟!...
اما نمی شود، اینجا آنقدر سرد است که فقط فنجان چای داغ سماور مادربزرگ می چسبد...!
بابا آب داد...
بابا نان داد...
بابا جان داد...
مشق هایت را نوشته ای که خانم روزگار تنبیه ات نکند؟!...
که هزار آفرین صبرت را بدهد؟!...
خوش خط و خوانا بنویس...
بگذار ببینند مشق هایت برای دستانت سخت بود...!
گره ها را باز کردم...
می خواهم برای زمستانت شال ببافم...
چه رنگی را دوست داری؟
یک رنگ باشد یا دو رنگ؟
صدای چیست که می آید؟!...
آبِِ نباتِ آبیه با طعم گلابیه بخور و ببین چه عالیه...!
تو آبنبات هایش را خورده ای؟
چرا گلابی هایش شیرین نیستند؟
نکند شیرینی هایش را چشیده ای و یادت نیست...!
ای سر به هوا...
کنار دیوار برو
دو دست بالا، یک پا بالا، یک پا پایین
حرف نزن...
فقط ببین...
تق... تق...
کیه؟!
منم ســـرنـــوشــــــت!!!
زیبا بود با روایدی تازه
موفق باشید .