میان کوچه های سرد غربت
به دنبال تو بودم با دلی خون
نگاهم خیره بر هر رهگذر بود
فرو می ریخت اشکم همچو جیحون
جدا می گشت گویی روحم از تن
غمت هر لحظه بر من چیره میشد
دلم دیگر صبوری را نمی خواست
اجل بر جسم و جانم خیره میشد
نفس در سینه ام خاموش و یادم
مرا تا انتهای کوچه ها برد
تنم لرزید و قلبم پاره می شد
که گویی استخوانم بر زمین خورد
تو را در جستجویم من ندیدم
شدم تنها،شدم بی تاب و خاموش
به لب هر لحظه میپرسیدم از تو
بگو کردی مرا آیا فراموش
تو تنها آشنایم بودی آنجا
دلم خوش بود که در انتظاری
میان کوچه های خاطراتت
برای این مسافر بیقراری
چرا ای آشنا از من نهانی
بیاد آور مرا اینجا غریبم
ببین در غربتی تلخ و نفسگیر
برای دیدن تو بی شکیبم
غروب غربت از من قصه میگفت
غریبه آنکه دنبالش دویدی
ندانستی مگر اینجا کسی نیست
به این غربت چنین بی کس رسیدی
برو ای رهگذر سوی دیارت
به دنبالش چرا اینجا اسیری
که او با دیگری رفت و تو ماندی
برو ترسم که در غربت بمیری
...
مهدی بدری(دلسوز)