قلب های مردم شهر، وای چوبی شده است
شکننده ست ولی، سخت و محکم شده است
هرچه باران محبت ببارد بردلشان
باد کرده و پر از کین شده است
نه تو هرگز نتوانی که ببخشی جانی
به تن تکه چوب بی احساس
نه تو هرگز نتوانی رنگی بزنی
بر سیاهی هایی
که شده غالب این تکه ی چوب حساس
و من از طایفه ی چوب دلان نه نباشم هرگز
که در این طایفه و ایل و تبار
غیر دل سنگینی، هیچ ارثی نرسد
و من هرگز نشوم آن عروسک
که به دستان تو رقصد هرشب
آن عروسک که طناب سخن و کردارش
بسته باشد به چنگ دنیایش
شاید برسد آن روزی
کزین کوچه ی غم راه فراری یابم
و تو با خود گویی،که رها شد از بند
که جدا شد از این تیره چه عمق زمین
و بشد تکه ی نور
و زمانی که پرواز کنم پیشه ی راه
ای ساکن آن شهر سیاه چوبی،
تو خواهی خندید و به خود می بالی
که به خاطر داری پاسبان قفس من بودی
و تو خواهی خندید و به خود خواهی گفت
که زمان زود گذشت؛که رها شد او هم
که در این آسمان ابری او
میدرخشد اکنون
و تو خواهی خندید...
درودبرشما بانوی عزیزم
شعرزیبایی بود
والبته دلهای چوبی تعبیرجالبی است ولی سخت وسنگی شدنش کمی درشعرتناقض ایجادکرده است
شکننده است ولی سخت ومحکم شده است
سنگی راحذف کنید بهتره ...
موفق باشید