آنکس که مرا جان بود ، در جان نمایان شد
آن عشق که بر دل بود ، یک خنجر بران شد
زخمی به دلم افتاد ، آن زخم شکوفا شد
من در پی او گشتم ، این ، " من " بود که پیدا شد
او " شخص " برایم بود ، او ماه شبانم بود
از دیده که پنهان بود ، خورشیده نورانم بود
من در پی دیدارش ، به راه بیوفتادم
جز عشق به او ، هرچه ، کامل برفت ز یادم
در راه که میرفتم ، بر لب نشست آهی
آنجا بگفتم کاش ، بینم تورا " واراهی "
در راه که میرفتم ، از او اثری دیدم
یک دم سکوت کردم ، گویی " بیا " شنیدم
در راه برفتم باز ، با چشم های گریان
در باغ و صحرا دیدم ، او بود که در جریان
در راه برفتم باز ، در آن ، فصل پاییزی
آنجا بدیدم که ، او شد " شمس تبریزی "
از او بیاموختم ، قاعده ها را خواندم
هر یک را با عشق ، به قلب خود دادم
در راه برفتم باز ، بی هیچ دین و آئین
آنجا بدیدم که ، او هست " جلال الدین "
در شعر هاش بدیدم ، پاسخ هر سوالم
دیدی که داشتم من ، تغییر کرد به عالم
آن راه که میرفتم ، عطرش ، گل شب بو بود
آنجا بفهمیدم ، عالم ، همه چی " او " بود
بر خود نظری کردم ، بر جان و دل و بر تن
آنجا بدیدم
" من "
در پی او ، او با " من "
فرمانروای مهربانی ( امیر مهران )