غمنامه
دلم روزی گرفت از مکر دوران
شکایت کردم از خوبان و یاران
که جانم آمده بر لب خدایا
چرا پایان ندارد کار دنیا
ندایی آمد از دوری به گوشم
چرا از غم تو گویی؟ شهدِ نوشم!
نگه کردم ببینم آن صدا کیست
چرا با شوق غم وی آشنا نیست
چو برگشتم بدیدم صورتش را
لب پر خنده و پر عشرتش را
به خود گفتم بدین نام و نشانی
نباشد غیر بابک، نوجوانی
ندادم آن زمان پاسخ به بابک
ولی گر بشنود گویم من اینک
قسم ها می خورم بر روز باران
نبینی به ز غم در بین یاران
که دارد فرق ها با ماه رویان
ز او بهتر نیابی در گلستان
به مانندش کسی اندر وفا نیست
به کارش ظلم و نیرنگ و ریا نیست
چو بندد با کسی وی عهد و پیمان
نبینی پشت او خالی به میدان
چو در دنیا کسی در فکر ما نیست
نشان کوی دل در بی نشانیست
چو غم گمگشته در صحرای جان ها
به دندان اندر آورده دل ما
به که جز غم سرای دل سپاریم
کلید صندوق دل وا گذاریم
که غم با دوستان بس با وفایست
ز هر چه از جفا بینی جدایست
نجستم غیر غم در بی مرادی
که پرسد زندهای یا جان بدادی؟
ولی گر نیک خواهی با تو گویم
چرا پیوسته با غم من بپویم
از آن غم با دلم دائم خلیل است
«که کوته دست و خرما بر نخیل است»
خاطره این شعر مربوط به یک روز بارانی است که در جواب به دوستی که گفت چرا همیشه از غم میگویی این ابیات را سرودم
مولانا میگوید انگار «دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد/جز غم که هزار آفرین بر غم باد»
دوستان شکستگی و خامی شعر بنده را به بزرگی خود ببخشند چرا که من تازهکارم در این مسیر بی انتها.