تاجری گردید راهی در رهی
با تمام مال و اسباب مهی
بدبیاری سوی او بنمود رو
رهزن پستی روان شد سوی او
دزد بدخو جمله اموالش ربود
اسب و اسباب و هرآنچیزی که بود
دید تاجر گشته اموالش فَنا
در برش چیزی نباشد جز عَنا
ناله سر داد و فغان آغاز کرد
هر چه در دل بود از سر باز کرد
تا به چندی بود و در صحرا گریست
در نهایت دید او را چاره نیست
رهنوردید و پی دیهی دوید
تا که آخر بر در شهری رسید
چند سکه در قبا مانده نهان
داد بر پیکی و بنمودش روان
تا برادر را بسازد با خبر
جان رهاند از چنین ننگین سفر
پرس و جویی کرد و گردیدش عیان
دو محله، شهر دارد در میان
یک محل ماوای درویش و گدا
وان دگر را اغنیای زر ردا
گفت من را نیست مالی در میان
لیک جانم را رهانم با زبان
شد به کوی مالداران رهسپار
تا بگیرد عهد و پیمانی به کار
مال گیرد از کسی تا وارهد
سود مالش را مضاعف پس دهد
سوی هر سوداگری میشد روان
خنده ای میدید و صد فحش و فغان
گر چه در نطقش صداقت فاش بود
لیک روی و جامه چون اوباش بود
نیمروزی را به خود اِغماز کرد
عاقبت دریوزگی آغاز کرد
بر دکان زرگری آمد فرود
تا مگر یک سکه گیرد بهر جود
راند زرگر با لگد او را ز در
مشت و سیلی شد نصیبش جای زر
دید مرد فربهی در بین راه
در کنارش هم سگی کامل سیاه
با نوازش دست رویش می کشاند
نان به او می داد و بر پا می نشاند
مرد مفلس آمد و خواهش کنان
تا بگیرد تکه ای از خشک نان
مرد ثروتمند چون رویش بدید
گفت گُم شو مردک شوم و پلید
نان به تو دادن بود بی شک ضرر
کی تو بیش از سگ به بر آری ثمر
چونکه مرد این را شنید آشفته شد
قلبش از زخم زبان ها سُفته شد
گشت آزرده از این انسان پست
دید در نزدش ز سگ هم کمتر است
رفت تا بر کوی درویشان رسید
گریه را سر داد و آه از دل کشید
با خدای خود سر صحبت گشود
از زمین و از زمان شِکوِه نمود
پیرمردی از کنارش میگذشت
چون که دید احوال او مَغموم گشت
در کنارش رفت و خُرجینش گشود
تکه نانی داشت ، تقدیمش نمود
گفت سائِل هستم و بی خانمان
لیک از دستم بگیر این لقمه نان
تو توکُّل کن به لطفِ کردگار
گرچه سخت است ای برادر روزگار
رفت و تاجر ماند با آن تکه نان
در تعجُّب مانده از کار جهان
ظلم دید از آنکه مالش بیش بود
نان ببخشید آنکه خود درویش بود
تنگ دستان بلا دیده به جان
یاریش دادند هر کس در توان
در میان مُفلسان چندی بماند
تا برادر آمد و جانش رهاند
تا که ایامش به کام افتاد باز
شد بسوی کوی مسکینان فراز
آنکه نانش داد، گوهر باز داد
انکه سقفش داد، زیرانداز داد
خسروا آری چنین است این جهان
اسب ایام اینچنین راند عنان
آنکه فقر آمد برش نادان نبود
بخت و اقبالش بدینسان می نمود
من نگویم هر گدا عالِم بود
یا که هر ثروتگری ظالِم بود
هر کس از اعمال ارزش می کند
لیک رعیت بیش بخشش میکند
وزن :فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
پ . ن: این نسخه نسبت به نسخه قبلی خیلی خیلی بهتر شده چه از نظر وزن و چه قافیه ولی خوب هنوز زیاد کار داره
خوشحال میشم اشکالات رو به من نشون بدید تا بتونم بهبودش بدم
پ.ن2 :با تشکر از اساتید محترمی که لطف می کنند و اشکالات بنده رو بهم نشون میدند ، من شعر ها رو رها نمی کنم و مدام بر میگردم برای اصلاح ولی ممکنه چند ماه بعد برم سراغشون تا مسلط تر شده باشم
شعری زیبا بود در مفهوم
خرده اشکالات وزنی را برطرف کنید
کلمه ی تپانچه هم با زملن روایت همخوانی ندارد