چه می شود که نسیم
نمی کِشد بر زلفِ جنگل شانه ؟
یا که از عمق آسمان
نمی بارد باران بر حیاط خانه ؟
چه می شود که رد پای ستاره
نمی گیرد امتداد در کهکشان ؟
یا که نمی یابد دوباره
شقایق در رگها و ریشه جان ؟
گوئی ساعت می کند بازی
با قلب و سوزها و اشک ها
هم صدایی هم که نیست
تا بریزد آب بر مشک ها
چه می طراود از دل تاریخ ؟
جز جنگ و نعش و خون
ساخته ایم با پوشال خانه
از گذشته های دور تا کنون
از روزی که پای نهاد
بشر بر دمنها و رفت تا قله
از نیام بر کشید شمشیر
تاخت و برافروخت شعله
این آتشیست خانه سوز
آتشی که می آید بر جانمان فرود
نمی یابیم از مرگ قرار
ایستاده می خواند بریمان سرود
سرودهای مرگ
حکایتهایی از پایان است
نقطه ای در انتها
که در زندگی در جریان است
پایانی بر تمدن
که می باید اینک آن را دید
از خوشه های تاریخ
عشق و دلبستگی باید چید
چه می شود که سَحر
جریان می یابد در بُت خانه ها
این چه مستیست
که آباد می کُند خُم خانه ها ؟
بسیار زیبا وپر معنی بود