دردِ حماقت
دردِ حماقت را ، حس کن !
ای غلتیده در تاری
دردی که شفایش را نمی یابی ،
حتی درونِ عطاری
دردی که هر ازچند گاه ،
حس میکنی خود را ،
که دگر سپاهیِ تاتاری
نه درسپاهِ ممدوحی ،
که ماورا ز تو خواسته ،
که خود را درآن واداری
دیگه بسه
همه ش تاس و همه ش شانس و،
یکعمر، انتظارِ لاتاری
همش انتظارِ دنیایی که پُراز رؤیاست
دگر این دنیا نمی ارزد ،
حتی بقدرِ دوزاری
همه ش بنگ بنگ
همه ش بازی ، بسانِ گِیم و آتاری
برای جنسِ مؤنث هم همه ش اُق ، هدیه ی بارداری
ای قطاری که مسافری ، ز روی ریلِ آسمانها
من را هم سوارکن ، اگر جاداری
تویی که به حالِ سفری ، یکراست ،
بسوی بارگاهِ داداری ،
من را هم رها کن ، ز اینهمه اجانب
ز این حیطه ی راداری
اینجا دیگر، همه لبهایشان ازظلم آویزان است
ماوراء ! فقط تویی که هنوزهم ،
روح و روحیه ای شاد داری
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم ،
ز انبوهِ حماقتها
ویلان به کوچه خیابانها ،
به جستجوی کاه
دیده ، کاه فروشی را دید
ببخشید چند لحظه !
آقا ! کاه داری ؟
کاهی درمغازه نمی بینم
بی شک در احتکارِ انبارست
در انبارِ آنها که ،
روزی میگفتند :
احتکار حرام و، کاری زشت است
نکن درجهنم میسوزی
حال آنهایند ، به رختخواب با سوزی
ما را که می بینند غلتان میانِ فقر،
رنگ عوض میکنند بسانِ آفتاب پرست
رنگی بسانِ دلسوزیِ
رنگ عوض میکند کاه فروش و میگوید :
با دلارِ ۶۰ هزارتومانِ یک لحظه قبل ،
کاه ،
هم ارز شده با نرخِ سکه ی ۴۰ میلیون تومانی
اگر کاه را بیاورم ،
برای خریدش ،
توانش را داری ؟
میگویم نه و سرم را می اندازم پایین و،
میروم بسوی باقیِ حماقتها
به خود میگویم ازاین پس ،
رابطه ی کاه و کهربا چه میشود ؟
اینها ،
همه روابط را دگرگون کرده اند
راستی چه کار کنیم ،
بین اینهمه ناداری ؟
شک مکن که اینها ،
نه تنها ریاکاری همچون آفتاب پرستند ،
بلکه چون آفتاب پرست ، بت پرستند
که پول و طلا را ،
بسانِ موشی می پرستند
پس فرارکن ازجهنمی که برآنها احاطه دارد ،
اگر پا داری
بهمن بیدقی 1401/12/8
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود
دستمریزاد