زُلفِ ویژال
صدای سگ میاد ،
زِ این خرابه های روبرویی
دگر خبرنیست ،
ز بی چشم و روییِ گربه های گوربه گوری
همیشه آرزویم این بود ، که بی چشم و رویی ،
رخت بندد همه از این حوالی
مبدل شود به ،
با چشم و رویی
چه شخصی و ، چه گروهی
مبدل شود این ،
جاهلی های احمقانه ،
به بلوغی
بلوغی فردی و، بلوغ های گروهی
" آرزو برهیچ جوانی عیب نیست "
اینگونه بگویم بهترست : اصلاً کاش ،
تبدیل شود اینهمه شب ، به طلوعی
کاش بمیرد ، اینهمه دورویی
کاش جامعه ای که مُرده است و،
میزنند بر سرش که باز بمیرد از ستم ،
دمیده شود در او غیرتی خوب ،
چو روحی
بازهم طناز شود ، زیباییِ اندامِ قدیمیش
دگربار، بازهم شکلی بگیرد ، این زلفِ ویژال
دلبر و خوردنی شود ، همچو پوست کنده هلویی
میهنم ! تو خود میدانی که افتخارمی
تویی که باید ، تا به روزِمحشر ، زنده باشی
من و هم میهنانم ، نیستیم ،
جز عابرینِ زندگیهایی عبوری
دیر یا زود ،
خودت حس خواهی کرد ما را ،
به میانِ آغوش ات و قلبت ، به قبوری
بهمن بیدقی 1401/11/20
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود