نامه ای برای، رفتگانِ خاموش
من هنوز اسیرم ، درین ورطه ی خاموش
درین خانه ی چارگوش
دگر پولم نمیرسد به آبگوشت
دگر سهمیه بندی کرده ام حرفِ خود را
رسانم کمتر حرفم را به هر گوش
با اینهمه فالگوش ،
با اینهمه گرگ و، روباهِ ویلان ،
منم بسانِ خرگوش
به دستم قلمی ست و قلمویی
نویسم واژه ها را
کشم نقشهایی منقوش
هنر ازآن طرق ،
میریزد یکریز، برکاغذ و بر بوم
چه حالِ خوشی ست این ، کاغذِ مرقوم
قلب است و صدای شوق و بوم بوم
گاه که سردم میشود ، به خود گویم :
که اینجا جای لرز نیست
تو چکار داری چه فصلی ست ،
ژاکتِ پشمینه ات را زود می پوش
مدتهاست اسیرِ خانه ام ،
من همیشه میچپم تووش
تعجب میکنم ازجمله آنانی که یکریزصبح تا شام ،
به فکر بندگی کردن برای زشتیِ دنیای خویشند
ولیکن بهرِبندگیِ الله ، گریزان
مشاهده شان یادآورَد این یادِ مرا ،
به حمله های وحشیانه ی عقاب و آن غوش
روزی یه مال دوست ، میهمانم شده بود ،
وقتیکه داشت میرفت به من گفت :
بعد از منبرها که رفتی ، پس آنهمه مال پرستی ام کوش ؟
با آنهمه یکریزِ جنب و جوش ؟
خودم با اینهمه ، ذهنِ پُرجوش ،
تمامِ لحظه هایم پُر از شوق است ،
پُر ز بیخوابی و ازهوش
بی آنکه به جایی برسم ،
روزی نیم ساعت ،
دوکیلومتر راه میروم به روی تردمیل ام
همین نیم ساعته هست برای روزِ تازه ام ،
تمامِ جنب و جوش
درین ایامِ تنها ،
ساده کردهام کارهای خود را ،
دراین صبحِ دل انگیز
چای کیسه ای ست و، من و نان و پنیری
بهمراهِ یه لیوان ، آبِ جوش
متلک هایی گاه ،
میبارد از فضول هایی برمن
مرا خوانند کم هوش
به آنهایی که وصله میزنند یکریز برمن ،
گویم کم هوش بد نیست ،
بهتر از فردی ست بی هوش
گاه سرانگشتان بی حس میشود
فکرکنم که سکته ناقصی کردم ،
درمیانه ی دریای خواب ، دوش
اندامی که میلرزد ز سرما ،
اغلب یک دلیل دارد
لحافش نیست بر رووش
گاهی از بهرِ تنوع ، با همه بی کلاسی ام ،
میروم حوالیِ شوش
تازگیها راستی ،
آنهمه خاطراتِ من کوش ؟
آنهمه داستانهای ساده ،
که با مِیل ، ساعتها بدون خستگی ،
به نَقّالیِ نَقال درکنارِ چایِ تلخ و نُقلی شیرین ،
فرو میرفت در گوش
دنیا کنون برایم ، فیلی شده ست اما ،
ازآن نمیترسم
او را میخوانمش به ، مقابله با قدرتِ خویش ،
چه غلطهای زیادی !
از سوی منِ موش
نفهمیدم هنوز، چرا میترسد یک فیل از موش
شب که میشود ، می چسبد دمنوش
پیری است دیگر
چه میشود کرد ؟
اینهم اوقاتی ست ،
باید طی شود آرام و خاموش
چقدر خوابم گرفته
دراز که میکشم ،
میرود ازفکرِ پُرسؤالِ من هوش
بهمن بیدقی 1401/10/17