نگو دیره
دلیلش چیست ،
که به کرمان میبری اینهمه زیره ؟
یه روزی روزگاری در جوانی ،
کارهای عبث بسیار کردی
حال که بهانه ای نداری
سن از کاملیِ چهل گذشته
یه جورایی ، دیگه این وجود پیره
ظلمت و سیاهی اما ، کولاک میکند در تو
همچو قیره
روزگار،
قبرکنِ ماهاست ، بدستِ روزگار دائماً بیله
پُر از نقش و نگارست ، پُر از رنگهاست ،
دراین جامِ جهان نمای ،
همچو تیله
اما چرا در کُشتی با دنیا ، پیچ خورده فتیله ؟
چرا در درونِ این کِشتیِ دنیا ،
پُر ازهجومِ رشوه و شتیله ؟
چرا عدل، اینجا اینقدرگشنه ست ولی ظلم ، سیرِسیره ؟
چرا ظلم ، آزادِ آزاد میگرده، عدل اسیره ؟
شیر، موشه
روبَه ، شیره
شاهِ جنگل باید شیر باشد
چکار باید نمود با این رَویه ، با این سیره ؟
اینجا ترسان ، ز موش است آقا فیله
ریال است روزبروز به قعرِ اعماق ،
همه جا پولها ارزشی یافته ، حتی لیره
کجا پناه بریم ما ، ز این روزگارِ تیره ؟
هنوز پروانه نگشتم
هنوز وول میخورم درونِ پیله
دارم خفه میشوم ، ز این تارهای خودساز
اما ای جان ! هنوزهم نفَسی درونِ توهست
نگو دیره
بهمن بیدقی 1401/10/11
بسییار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود