نگاههای افسونگر
درمیانِ زیباییِ لب هایی ،
چون پسته ی خندون و،
چشم هایی ، همچون بادوم
کمانِ ابروانِ پیوسته ی او قلبِ مرا ،
نشانه ای گرفته بود بی شک
تا که تیربارونم کند آن دخترِ نادون
شب یلدا بود و در پیاله ها ،
پُر بود ز دانه دانه یاقوت های ناردون
قرمزی همه جا غلت میخورْد
قرمزی ای همچون ، قرمزِ مادون
برکتِ بارون ،
سرزنده و شاد ،
جشنی راه انداخته بود درون ناودون
آن دخترکِ نادون ،
زده بود بی شک به کاهدون
شک اش برده بود ،
به نگاههای افسونگرِ آن دخترک ، خاتون
زیرلب میگفت :
رسوایی ای انگار در راه است
کاش نمیدادم به خونه ام ،
هیچکدومتون رُو راه تون
که اتحادِ چشم و مغز و قلب ، چه شود
خصوص وقتی که همه ی اونها باشند ، نادون
بعد از اون نگاهها و خنده ها ،
خاتون قاطی کرد و،
همه ی رسمِ ادب رُو کنار گذاشت و،
همه ی اونها رُو زیر پا گذاشت و،
گفت : پدرسوخته ها تا که رسوایی ببار نیومده
شَرِتونو کم کنید و بِرید هرچه زودتر به خونه هاتون
یلداتون مبارک
بهمن بیدقی 1401/1/26
جالب بود .
یلدا مبارک
موفق باشید