درختِ آرزوها
من خودم را نمی بخشم
چونکه تو رنجیدی ازمن
حق ات بر گردن ام افتاد
وای چه زجری !
دردِ وجدان مرا سوزاند
روزگاری ،
من درختِ آرزوهای تو بودم
حتی ماه را یادم است ، سنجیدی با من
تشکرمیکنم ازاینهمه لطف
که اینگونه مرا با آنکه هیچ حقم نبود ،
سنجیدی رسماً
خودم را ، درختِ سیب معرفی نمودم
اما هندوانه ی تلخِ ابوجهل چیدی ازمن
اگر میلرزی ازمن ، بیدی ازمن ،
چونکه صداقتی ندیدی ازمن
فقط دلشوره هایی دیدی ازمن
کاش بجای گریه هایت ،
به چشم میدیدم کامل بارضایت ،
لبخند میزدی ،
می خندیدی ازمن
فکرکه میکنم می بینم که ،
تو چه ها کشیدی ،
وقتی اینهمه ناموزون را ،
دیدی ازمن
تو واقعاً بگو از من چه دیدی ؟
که اینگونه دگر رنجیدی ازمن
بجز توبه ، دگر راهی نمانده
پُر از شادی شدم دیشب که دیدم ،
لبخند زدی ،
خندیدی ازمن
گمان کنم که باآنهمه حُسن ات ،
خطاهایم را دیگر،
بخشیدی برمن
چقدر بخشنده و خوبی عزیزم !
باورم نمیشد ، وقتیکه به چشم دیدم ،
پُر ازتمجیدی ازمن
آنهم تو،
تویی که ،
فقط غم چیدی ازمن
کاش میدیدم که یکریز،
تو حبه های قند ،
می چیدی ازمن
همه عَفوَت ، تمام از خوبیِ توست
خدا کند دگر هیچگاه نبینم ،
عزیزِ دلم تو،
بارِ دیگر تا ابد ،
حتی ، بقدرِ ارزن ،
رنجیدی ازمن
بهمن بیدقی 1401/8/15
بسیار زیبا و پر احساس بود