ز کلبهی من به درون بیشهی تاریک میبینم
ز پنجرهی کوچک یک اخگر کهنه را میبینم
چون خیال مبهمی در باد پچپچ نرمی میگوید
میسراید کزش کنارتر بُوَم تا او را ببینم
ز چشمک دران بیشهی بیکرانی و تار عمیقم
یک آتش سرخی که اندر دان شیشه را میبینم
ز اطرافش آوای تبار عاقل را میشنوم
کز سبب عالمی پیش چشمام درست ببینم
میگوید ره پارسا فدا و بلا را حکم میدهد
که اندر خویش طریق عمر همین را با ادراک ببینم
که سنگهای کینههای این رودخانه را صاف شوند
که برداشتن شریر دگران و مرا ببینم
میگوید آن زمانی که این را شود مدت آزادیش
بخواهم یا نخواهم نه زودتر نه دیرتر زین ببینم
بعد به درون ظلمت مرا گرفت چونین شاپرکم
و بینایی شعلهی عظیم را با حیرت میبینم
چه گرمی و صلح و خرد تابید ز ویران بیشهی شب
نه پیش زین اندر روی گلدان نجیب تَرَک میبینم
وبا یک نفس کشیده رختخواب مرا مییابم
و قد بیشهی وسیع را پیش من بازم میبینم
پس نون روز و شب درختهای سروی خم را ببُرم
کز رنجیدن دشت خداوند را بسازم و ببینم
چه آرمان است ماندن به ره گشودن و درین دنیا
کز آه ستهیدن نون دود میبویم و میبینم