تبِ شعر
مجری از برنامه میگفت
ز شوری که قراربود تا ببارد ،
درشبِ شعر
یکی از پسِ دیگری ،
پشتِ تریبون رفتند ، تمامِ دغدغه ها
چه خوب بود آنهمه ، پُرشوریِ دقیقه ها
انبوهِ دغدغه باعث میشد ،
بر تبِ شعر
شیرینی ای جاری بود ، بر رطبِ شعر
دغدغه مندی ست باعث ،
برحضورِ هرغمِ شعر
دراین حالِ نگون بخت ،
فقط خداست بی شک ، مرهمِ شعر
شاعر ازهجومِ دغدغه دگرخواب هم ندارد
زخستگیِ مفرط ، گاهی خوابش میبَرَد ،
اما در بَرِ شعر
سانسورچی فریاد میزند ،
نبیمت ، دگر اِی چشم سفید ، دَم پَرِ شعر
تهدید ظاهراً جدی ست
شاعر را مجبور میکند تا برود بسوی خانه
اما همچنان ، او میسراید
میگذارد شعرش را ، چو گنجی لای بالش
خوش به حالش !
نمیتواند حتی لحظه ای ، ازحق نگوید
با هجومِ احساسی که پُرگشته ،
به حالِ برترِ شعر
ولی گاهی ، مکدر میشود ،
ازدیدنِ حالِ پنچرِ شعر
ز پنجره ی شعر،
همه جای دنیا ، جورِ دیگری پیداست
دکلمه چه حالی دارد
دکلمه ست انگار، خواهرِ شعر
قلم ، این بالریَنِ باله ی شعر،
یک گلستان را به تصویرمیکشد روی هر سِن
گر گلستان ، دغدغه باشد برای نوعِ انسان ،
بی شک ، دَر است شعر
دُر است شعر
نمی توانم دیگر، کَنَم هیچگاه ، دل از شعر
یکعمر گذشتم از طلای ناب و هر زَر
ولی هیچگاه نمیتوانم دیگر،
دل کَنَم ، ز زرین اثری ، از زرِ شعر
قسَم به اندامِ مثله شده ی ، بی سرِ شعر
سرش یکطرف افتاده و،
تن اش هم یکطرف افتاده اِی وای !
مگر باز کربلا شد در شبِ شعر؟
مگر یزیدیان بازهم به فکرِ سانسورند ؟
باز کارمان در آمد
انگار بازهم ، باید تقیه کنیم مثلِ گالیله
بگوئیم زمین تخت است
اینگونه خیالِ ما هم تخت است
آری اینجور بهترست
وقتی که رها شدیم ، نیمه شب یواشکی ،
کاغذست و بازهم ، خودکارِ رقصان
غمش را بازمیگوید همچون ، بَرده رقصان
و بادی که زپنجره طراوت میدهد روح را و، پرده رقصان
و شعر و بازهم شعر
بگذار صدسالِ دگر آیندگان ،
از درون صندوق پیدایش کنند ، گنجِ انبوهی ازشعر
حال که دارد می بارد ، میگذارم تا ببارند واژههایش
شعر، وقتی می خندد ، چه شیرین است ،
با آن گونه های سرخ و بانمک
حتی گرهیچ نگوید ، پُر از ملح و مزاح است غبغبِ شعر
اگر حتی نباشد ، میگردم همیشه عقبِ شعر
شعر حتی آس و پاس ، ویلان میانِ شهرهم باشد ،
آدم دوست دارد ببیند ، دبدبه و کبکبِ شعر
آدم هوش ازسرش میرود ،
وقتی که میشنود شعرِ خوبی از لبِ شعر
بهمن بیدقی 1401/8/14
بسیار زیبا و بجا بود
در مصائب عالم فرهنگ و ادب