آهنگِ تلاوت
چشمانِ تو خوابِ خوش و شیرین را ،
ز من گرفته
روحم آبادان شده و، عینکِ رِی بَن گرفته
روبه تنبلی ام ، که خیلی بی رگ است گفتم :
بهرِ آبگوشتِ نهار
برو چند تا سیب زمینی از سرِ کوچه بخر !
گفتم : سیب زمینی استامبولی باشد بهترست
ابله رفته و برام ، سه من گرفته
حس میکنم یکعالمه ،
بی رگیِ خودجوشی را واسه من گرفته
روحم آنقدرها هم ، با هنر غریبه نیست
برای سرِ سفره ، گُلِ یاسمن گرفته
جسمم خندید و به من گفت :
کجای کاری ؟
وقتی که در کما بودی ،
روحِ مرموزِ مارموز ، عکسِ سلفی هم با من گرفته
روح ز من پیمان گرفته :
پیشانی را خط خطش نکن !
اخم نکن !
قوز مکن !
قولِ رفتن ، به سبزه زار و،
غلتیدنِ یکریز،
روی چمن گرفته
به اوگفتم مگر خرغلت زدن خوبست ؟
گفت آری ، مملو از نشاط و شادیست
اگر تپه های سبزی را ببینی ،
گر غلت نزنی غیرِعادی ست
فعلاً که ز من ،
قولِ رفتن به هوای تازه و،
دشت و دمن گرفته
منِ بیحال هم ، امروز و فردا میکنم
روحم پیشانی اش را پُرچین نموده
اخم نموده ،
قوز نموده
انگار منبری شده ،
مثلِ من ، رطب میخورَد و نهیِ رطب میکند یکریز
فکرمیکنم این بیماریِ حرف زدن وعمل نکردن ،
مُسری بوده
بی شک این مریضیِ خبیث را ، ز منبر و زمن گرفته
دغدغه ی روح به دستش ، یک کمان گرفته
مرزِ دیوانگی و عاقلانه گی را ،
مرزِ دینداری و کافرانه گی را ،
مرزِ دیو بودن و، دلبرانه گی را ،
ز اوجِ آن کوهِ دماوند که ایمانش چو کوه است و ،
خیلی باشکوه است ، نشانه گرفته
درست درجایی که دُرادورش را ،
قُلَلی از گمان گرفته
به دستش شربتِ شیرینی ، پُر ازشهادت ،
آنهم در لیوان گرفته
کامش خوش شده ست وقتی ، محتوایش را به آنی سرکشید
روحم پُرغیرت شد و، حوالی ام را ،
حالی پُرمرام گرفته
غیرتم انگار، انباشته شده درونِ حجمِ گردن ام
شاهرگم ، حالتی از ورم گرفته
این چه خوبست ، دستم به دستش ، قلم گرفته
آزادش گذاشته ام ، تا هرچه میخواهد بگوید ، بسراید
لایه های ، پیچ وا پیچِ اندیشه اش را ،
حسی از لایه های پیچ درپیچِ کلم گرفته
وقتی مثل آرش ، منهم پرت شدم ز اوجِ آن کوه ،
اولین چیزی که حس کردم نور بود و،
بوی خوشِ یک گلابِ نابی ، همچون گلابِ قمصر
و ترنمی که هیچگاه قطع نمیشد
" آهنگِ تلاوت "
این چه خوبست کلِ روحم را ،
حسِ خوشی از حرم گرفته
بهمن بیدقی 1401/8/14
بسیار زیبا و پر معنی بود
موفق باشید