مصلوبیتی، ماورای ابرها
زندگی مثلِ یه خواب است
که آدمی ،
درآن مصلوب شده
که پایه صلیبش ، آنقدر بلندست ،
که او رفته به ماورای ابرها
آدمی که بر زمین است و تلاش میکند ،
مصلوبیتش را خوب ببیند ،
خودش هست درمحاصره ی ، قومِ ببرها
همه ش انکار، همه ش انکار
کدام ایمان ،
دراین موجودِ ناشکر مانده ؟
در وجودِ بی وجودِ اینهمه ،
کافرانه هایی ،
پُر از اندیشه به گبرها
همین آدمی که بسیارمواقع ،
از کف میدهد زخود ، صبرها
ضررها را ، می بیند چو نفع ها
پنبه ها را ، می بیند چو ابرها
می نویسد لرزه ها و استرس ها را ،
به نامه
می فرستد همه آنها را ،
با پاکت های بیشمار نامه
اما همه برمیگردند سویش
چگونه برسند آن نامه ها ؟
آنهمه بی تمبرها
یکریز قهقرا و، کسر و منها
اینکه کابوس است بهرِ خویشتن
این وجودی که ندارد جمع ها
فقط خوابیدن و خوردن ،
فقط مستی ، فقط شربِ خمرها
جای آنکه زخدا بَرَد اطاعت
تا که بیراهه ای بیند ،
تا که ابلیسی ببیند ،
ذوق مرگ میشود ،
به میدانِ اطاعت
آن امرها را گذاشته
پرستش است و طاعت ،
در وجودش ،
ز شیطان
هیچگاه نفهمیدم ،
چه حُسنی نهفته ،
در اطاعت ازاهریمن و،
دربست مطیع بودن ،
به این چِرت و پِرت امرها ؟
روی اندیشه ی آدم
نمیشود حتی لحظه ای ،
برپا مانْد و کَمَکی هم اتکاء کرد
اما
به اندیشه زیبای خدا ، میشود
که اندیشه ی ناسورِ آدم ،
هیچگاه نبوده جای سفتی ،
برای ایستادن
چگونه بایستد کس ،
روی افکاری شناور،
سراب گونه ،
پُر از آسمون قرمبه
همچو ابرها ؟
بهمن بیدقی 1401/8/6
درودبرشما
بسیارزیباست