شمع دزد
اینها را که می گویم ،
مربوط به آن زمانی ست که درجه ام ،
همچون درجه ی اکنون ام ، سرباز بود
جهل ناگاه ، سرش را مثلِ گاو پایین انداخت و آمد ،
به اتاقِ پُرازغربت ام
پرسیدم اینجا چه غلطی میکنی ؟
گفت آمدم ، چون در باز بود
جاهلانه هایش انگار،
به دنبالِ بلعیدنِ یه ریزه ایمانم بود
ازاین بابت ، پُر از آز بود
ایمانی که دراین خشک مسلکی ، یکه تاز بود
او چنانکه میگفت : رئیس قبیله ی قومِ خنّاس بود
او را به یاد آوردم ، جدای اینهمه اِهِن و تولوپ
او روزی یه شمع دزدِ سقاخانه بود و،
به قول خودش ، شمع باز بود
اینک خودش را بزک کرده بود و،
آمده بود اینجا و می گفت :
که این اواخر قرتی شده و، واقعاً هم یه جورایی طنّاز بود
جاهلی بود که هیچگاه به راه راست ،
نرفته بود و نمی رفت
حال هم درکاباره ی اندیشه های لاابالی اش، شغلش غمّاز بود
اگر اشتباه نکنم اسمِ مستعارش فرناز بود
اما جای خواهری خیلی ناز بود
همیشه به دستانش ، یه دسته گل یاس بود
بر زبانم تلاوتِ سوره ناس بود
یکباره این افکارِ هیچ درهیچ ،
آتش گرفت و وسوسه ها دود شد و محوشد
جهل را انداختمش بیرون و،
درب قلبم را قفل کردم ، زنجیرش را هم انداختم
دیگر کسی بهانه ای نداشت بیاید و،
تنهاییِ ارزشمندم را به هم بریزد ،
به بهانه اینکه در باز بود
بهمن بیدقی 1401/7/11
موفق باشید