جمعه هابیشتر دلتنگ میشوم
وجودت میسوزد
مست میشوم از خیالت
چگونه عاشقم کرده ای
نه میشود خوابید ونه میشود ازبیداری نسوخت
خیالم شده ای
برایم شعرمیشوی
و باران اشکم
جاری روی سنگفرش صورتم
مگر چقدر نیستی
که حست می کنم
اما برای من نیستی
تورا حس میڪنم
بابغض روی قلبم خط نامرئی میکشم
چگونه تمامم کرده ای
که عشقت از حریم دلدادگی ام پاک نمیشود
باعطر پیراهنت زندڪَی میکنم
باصدای زمزمه هایت
ماه نگاهم میشوم
میشود تو پاکم کنی
نه برای دلبری هایت
برای تمام وابستگی هایت
چرا تمام نمیشوی
در سکوتم ازخاموشی چشمانم وپاورقی
صفحات کاغذم راکد می مانم
چقدر می آزاری مرا
درک نمیڪنی
میشود کافه ی
پروانه عشقت را که ساعتها مرا می آزارد فراموش کنم
ابن جمعه هم آمد شانه هایم
دست هایت را لابه لای جاده ی موهایم می خواهد
رؤیاهای خودت را بردار و برو
باگونه های خیسم بازهم وداع میکنم
آخر باران خاک خورده هم می داند
دلبری زمین چیست
من باور نمیڪنم که بازهم ندارمت اما دوستت دارم
قلمتان نویسا
بمانید به مهر و بسرایید