ساعتم خود رابه خواب زد (سورئال)
تنم اینجا بود و پایم میدوید
تنم اینجا بود و این دهانِ لق ،
رفت کافه ای و دیدم راحت ، سفارش اش را ،
قبل از قورت دادن ، کامل میجوید
تنم اینجا بود و،
چشمان ، هردو خواب آلوده ام ،
درکنارِ برکه ای ، همچو خورشید میدمید
تنم اینجا بود و، این دولب ،
درکنارِکوچه ی یار، بهرِ بوسه ای ،
مِی به دستش بود و یکریزِ امید
تنم اینجا بود و دستانم ، خیلی عصبانی ،
نسخه ای از داستانم را که ازمن ،
تقلید کرده بود رهزن ،
میدرید
ساعتم خود را به خواب زد
انگار ازحریفِ بی ساعتِ من ،
وقت میخرید
مغزِ آذرخش مانندم ، مغزِ رَخش مانندم
ازمانعِ تاریخ و کنون ،
یکریز، میپَرید
گوسفندِ یلخیِ لحظه هایم ،
چمنی سرسبز را آماده دید و میچرید
عطارِنیشابوری را وقتیکه جاهلی مغول ،
ز روی اسبی وحشی سرپَرانْد
به عابری گفت : او که بود ؟
مغول مثلِ باقیِ هم مسلکان اش جاهلی بالفطره بود
عابر دید اشعارش و، عطاری اش ،
خاندانش و، کلِ ژنتیک اش را ،
ممکن است غارت کند ، فقط اورا گفت : فرید
شهروندی ، یه بیکاره ی شرط بندی ،
برسرِ تک تکِ این حادثه ها شرط می بست
وقتی دید صاحبِ این حادثه ها غش کرده ،
به هوش اش آورْد و به اوگفت :
بهترید ؟
نقاش می گفت :
اگرهرعضوِ بدن ،
کارش را خوب ،
اجرا نماید ،
درجدالِ زندگی ،
بی شک می بَرید
نقاش می گفت :
خیلی رزمنده به عمرم دیدم
وقتیکه حمله ی دشمن ،
وقتیکه دفاع ز ناموس ،
به میان می آید
غیرت مان زهمه اعضاءِ خوش غیرت مان ،
دل می بُرید
نقاش می گفت :
وقتی رزمنده به خانه آمد و،
حال و روزِ شهر را دید ،
به اوگفتم : پس ازآن جهادِ بیحد
خیلی حق دارید شماها دلخورید
مجاهد فقط مثلِ آذرخشی نعره وار،
ازاینهمه وارونه شدن های هدف ،
اول برقی زد و بعد ، همچو رعد ،
غُرّید
بهمن بیدقی 1401/6/8
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود