زن گریه کرد
یه آواره
با زلفی پریشان و سلیته و آواره
با بی تقوایی ای که بی شباهت نبود ،
به رقاصه گیِ رقاصه ای ، در کاباره
و دروغی که ویلان است ،
در فیلمهای ماهواره
به کوچه خیابانهای دنیا ،
آواره گی میکرد
آواره گی انگار شغل اش شده بود
یه زنِ شلخته و لاابالی و ازخانه فراری
یه زنِ آواره
سیگارکشیدن برای همه زشت است
مخصوصاً اگر زنی سیگار بکشد
بوی تعفن ته سیگارِ مانده درجاسیگاری
تن دادن به دنیا ، آنهم بی خواستگاری
پرتره ی زننده ی پُک
حرفهای زننده ی رُک
دندانهایی زرد
دنیایی از شیش و بش و باختهای مکرر،
در حیاتی بی رمق و چوبی ، همچون تخته نرد
دودی که می پیچید ، میانِ آرواره
زنی که هیچگاه سبکبار نبوده و نیست
همیشه از خطاهایی چندش آور،
دوش و کمرش ، پُر از باره
خم شده به زیرِ بار گناه و،
وجدانی که زُل زده به او و به او میگوید :
زندگی ارزشمندست ،
پس چرا هدرش میدهی اینطور؟
تا کِی غرقه در باتلاقِ شهوتی بی کنتور؟
آخرفکرمیکنی حوصله ی اینهمه بی ایمانی ،
تا کجاها جاداره ؟
نمیدانی باید روزی ، به محشری ،
جواب پس بدهی ؟
برای اینهمه بدی ،
بی شک سزایی ست ابدی
لهجه ات که مخصوصِ چاله میدان است
وجدان را میدیدم که هاج و واج ،
به کارهای او حیران است
با زبانِ بی زبانی به او گفتم :
آخر آبجی به خود آی !
دلم میسوزد اول برای خودم که ازگناه پُرم
دوم برای تو، که راه را به خطا رفته ای و،
ازخودت شنیدم که به خود میگفتی :
به تهِ خط رسیده ام و دارم میبُرَم
بالاخره ما آدمها ،
هرکاری کنیم ازخود گریزی نیست
این جان باید حساب پس بدهد
میگویی چرا ؟
چون این جان و تن مالِ ما که نیست ،
بنده ی داداره
اما اینگونه که او بی مهابا میتاخت
گمان براین بود که ز قومِ تاتاره
کسی داشت چشم در چشمش ،
اشتباهاتِ او را میشمرد
طریقه ی نصیحت را هم بلد بود
درکنارِ معایب ،
محاسنِ اورا هم میشمرد
همیشه به بازگشت ،
امیدها داشت
میگفت نومیدی یعنی کفر
او برای به راه آوردنِ آدمها ،
صبری عظیم و، حوصله ها داشت
آواره ، خودش را به خریت زد
اما مغزش میگفت :
همه اشتباهاتش را ،
تک به تک به یاد داره
خانمِ مُسن ازمسئله ی حجاب هم گفت :
گفت در زمانِ کشفِ حجاب ،
برسرِ خانمها میزدند ،
که این سر باید لخت باشد
دراین زمانه ی بی حجاب ،
بر سرِ خانمها میزنند ،
که این سر نباید لخت باشد
انگار آنچه همیشه بی تغییرست ،
همین بر سر زدنه
زن گریه کرد
زن درحالیکه آرامتر شده بود ،
به خانمِ مُسن گفت :
همه عکس العملهای منهم ،
بسیارش ، نتیجه ی این واداره
تلطیفِ پند ، او را ،
به سبکبالیِ پرنده گی کشانْد
چندی بعد ،
افکارِ شرمنده اش ،
هنگامه ی نماز
طوری هوایی میشد و،
به بالای مأذنه ی اذان میرفت ،
که انگار
مغزش هم پاداره
بهمن بیدقی 1401/5/20
بسیار زیبا و آموزنده بود
مبین مشکلات جامعه