سوپور
کودک کابوسی دید
درخوابِ بَدَش ،
نامردِ بی ناموسی دید
ز بستر برخاست
خیابان را که همیشه به انوارِ نئون ،
رنگین شده بود ،
تار و غمزده و، خاکستری طوسی دید
سوپور با جاروش ،
برگهای همه خشک وخزان دیده را میروفت
چشمهای گیجِ کودک خود را ،
به آنسوی خیابان میدوخت
جَوِ ناامنی را چشمانش حس کرد ،
مثلِ معنای آن کابوس
این حال ، درحالی بود ،
که هنوزکودک ،
درناامنیِ کابوس ، میسوخت
یکباره او دیوانه وار،
بهرِاینکه مطلع کند کارگرِشهرداری را
بی مهابا و عجول ،
با مُشت ، به شیشه میکوفت
کارگر بهرِ تشخیصِ دلیلِ آن صداها ،
چشمانِ تنگ شده اش را ،
لحظه ای داشت برای تطبیقِ چشم با مغز،
به آن پنجره میدوخت
با اشاره های کودک ،
به آنسوی خیابان نظر افکند
دخترِ کم سن و سالی را دید که داشت ،
خود را میفروخت
کارگر، تا این که به سمتِ ماشین رفت
ماشین رفت
دختر تنها ماند و او و،
" یک خیابان سکوت "
کارگر گفت دخترم ! کمک نمی خواهی ؟
چشمانِ دخترک بود که با خجالتی هرچه تمامتر،
پُر از استیصال
همچون نخ وسوزن خود را ،
به آسفالتِ خیابان میدوخت
کودک او را میشناخت
درمیانِ کابوس اش او را دیده بود
از پنجره ، قلکِ پلاستیکیِ خود را
به خیابان انداخت
پنجره را بست
خود را بی حال ، به بستر انداخت
با هق هق شروع کرد به گریه
آخر دلِ بی گناهِ کودک ،
ازآن صحنه ی پُرغم ، داشت میسوخت
سوپور، همه معناها و مفهوم ها را فهمید
قلک را داد به دخترِ فراری
خیابانِ طویل ،
چند قطره اشک ریخت
لحظه ای بعد
خیابان دید سوپور در خیال اش ،
جامه ی پُر از حیایی بدونِ شک به دختر
برعصمتِ آن دخترکی که ،
هنوزخوشبختانه آلوده نشده بود ،
میدوخت
" سو پور" ، فردی زلال بود
" فرزندِ آب "
پیرمرد از رنجِ این جامعه ای که ،
به سعیِ مُشتی نادان ،
روزبروز سوی فلاکت میرفت
از تبِ آنچه که دیده بود ،
داشت ، مثلِ کوره میسوخت
بهمن بیدقی 1401/5/12
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود
دستمریزاد
موفق باشید